The Metamorphosis


Friday, May 28, 2004

هشت خرداد

يک داداش بزرگ دارم که شش سال از من کوچکتره؛ من ازش کلی چيز ياد گرفتم و می گيرم. هر چی من بی خيالم اون مسووله؛ هر چی من همه چيز رو می گذارم واسه دقيقه آخر اون تو اولين فرصت کاراش رو انجام می ده؛ هر چی من صبح ها به زور از خواب پا می شم اون کله سحر پر انرژی آماده شروع روزشه و ...
...
داداشم باهوشه، پرکاره، با پشتکاره، جديه، پرانرژيه، خوشگله، ورزشکاره و ماجراجو (يک بار نه متر از يک کوه پرت شده فقط پاش شکسته!) و ...
...
خيلی خوبه که تو زندگی يکی رو داشته باشی که هميشه بتونی روش حساب کنی. داداشم واسه من اون آدمه.
...
داداش گلم تولدت مبارک



|

........................................................................................

Thursday, May 27, 2004

کبک

شباهت من و کبک در اينه که هر دومون وقتی که احساس خطر می کنيم سريع کلمون رو می کنيم تو برف. همين که نبينِم دورو برمون چی می گذره کافيه که بهمون يک احساس آرامش هرچند موقت بده. بعدشم خدا کريمه يا شکار می شيم يا همه چی به خير و خوشی می گذره.
...
به خودم که نگاه می کنم می بينم هميشه يک چِيزی ته ذهنم منتظره که با زمان حل شه. خيلی وقتها اگر کمکهای اين آقا زمان بامعرفت نبود حالا حالاها من کله در برف منتظر بودم که بالاخره يک طوری بشه؛ به قول مامان جونم "يا اينوری يا اونوری"؛ يا به قول مامان بزرگ خدا بيامرزم "تا قسمت چی باشه"؛ يا به قول خودم "ولشششششششششش کن، چيز مهمی نيست"
...
(من الان تو شرکت نشستم منتظرم شبيه سازی مدارم تمموم شه، مطمئن بشم کار می کنه، پاشم برم خونه. فردا هم مسافر Lake Tahoe هستم با يک سری از دوستای باحالم. آخه دوشنبه اينجا روز شهيد هست و همه جا تعطيله. ما هم قراره فاتحه رو دم درياچه بخونيم....
خوب شبيه سازيه تموم شد و با عرض معذرت مدارم کار نمی کنه. ...... اشکال نداره بعدا درستش می کنم، الان ديگه بايد برم.... از دست اين کبک صفتی ...)
...
و اما همه اينها رو گفتم که به خودم نهيب بزنم و به تو هم گوشزد کنم که درسته يک بار با هم مسابقه داديم و تو منو سه بر صفر شکست دادی، ولی من ايندفعه نه از ميدون بيرون می رم نه کلم و تو برف می کنم. من برمی گردم!





|

........................................................................................

Tuesday, May 25, 2004

بالانس

دو سه روز اخير متوجه شدم که من هنوز بحث کردن رو ياد نگرفته ام. تو هر بحثی، حتی با آدمهایی که خيلی دوسشون دارم، ده دقيقه کافيه که بالنسم رو از دست بدم. دليلش رو هم خوب خوب می دونم. واسه اينکه فکر می کنم که من درست می گم و طرف مقابل اشتباه می کنه! خيلی احمقانه هست، مگه نه! حتی بعضی وقتها که می فهمم اشتباه از من بوده اصلا مگه از رو می رم، موضوع رو می پيچونم، اينور و اونورش می کنم، تا بالاخره بحث يک جورايی تموم شه. اين ديگه خيلی بچگانه است، نه؟ از همه جالبتر اينکه بغضی وقتها که ديگه خودم به خرِيت خودم اعتراف می کنم و از سر تواضع!! حق رو به طرف مقابل می دم، انگار که چه شاهکاری کردم. اين ديگه نوبره به خدا!
...
اومدم همه دانشی رو که از اين دو سه تا کلاس آدم شدن ياد گرفتم جمع و جور کردم ببِينم هيچ جوری اين مساله رو می تونم واسه خودم حل کنم. آخه اينجوری که نمی شه، چه آخرش حق با تو باشه چه با اون حرص دوتاتون در می آد. يادم اومد که اون آقا باحاله که استادم بود می گفت: راست و غلط، خوب و بد، بايد و نبايد، ارزش و غير ارزش، همه تو دنيای واقعی (Reality) معنی داره، دنيای واقعی هم نسبيه. اون چيزی که واسه يک سری از آدمها خوبه، ممکنه واسه گروه ديگه بد تلقی بشه. و اون چيزی رو که يکی ارزش می دونه يکی ديگه ممکنه غير ارزش بدونه. (اگر وقت کرديد فيلم
The GODS MUST BE CRAZY رو ببينيد يک جورايی اين دنيای واقعی رو مسخره کرده، خيلی باحاله)
...
حالا من اگر بالانسم رو تو یک بحث از دست میدم،
پس فکر می کنم که من درست می گم و طرف مقابلم اشتباه می کنه،
پس دارم گفته های اونو با دنیای واقعی ذهن خودم ارزیابی می کنم،
پس دارم اشتباه می کنم.
...
یه قول آقا استاد باحالم دو سه تا نکته را باید تو برخوردامون رعایت کنیم؛ یکی اینکه هیچ چیزی در مورد طرف مقابلمون اشتباه نیست. به قول اون هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت دیگری رو گناهکار ندونین. دوم اینکه همیشه صد در صد مسوولیت کارهامون رو قبول کنیم، منتظر نشیم ببینیم چقدر می گیریم بعد محاسبه کنیم که چقدر پس بدیم که همه چیز مساوی بشه. و از همه مهمتر داستان سرایی نکنیم. اگر کسی کاری کرد یا چیزی گفت هیچ منظوری نداره؛ اون چیزی که ما فکر می کنیم که منظور اونه، در حقیقت قصه ماست.
اگر این دو سه تا چیز رو تو کله ام نگه دارم دیگه بالانس معنی نداره. می تونم همیشه در کنار اونایی که دوسشون دارم باشم و از حضورشون لذت ببرم بدون اینکه کسی رو ناراحت کنم یا از دستشون ناراحت بشم.
...
هر از گاهی بد نیست سرمون رو از توی این دنیای واقعی که خودمون واسه خودمون درست کردیم و الان با کمال افتخار توش اسیریم در آریم ببینیم کجاییییییییییییییییییم!



|

........................................................................................

Sunday, May 23, 2004

دومینو
Domino


دیشب جشن تولد دعوت بودم. صاحب تولد یک دختر خیلی باحاله که به اتفاق شوهرش همه آدمها را دوست داره، همه را هم واسه تولدش دعوت کرده بود. دوست داره همه بیان، ولی واسش مهم نیست که کی می آد و کی نمی آد، کی به جمع می خوره و کی نمی خوره. دلش بازه و پاکه همه هم توش جا دارن. همه هم دوسش دارن. همیشه شاد باشی، تولدت مبارک.
...
حدود پنجاه شصت نفر اومده بودن مهمونی. جمعیت غالب مهمونی همونهایی هستند که معمولا تو مهمونیهای عمده و عمومی زیرشاخه دانشجویی فابهای* ایرونی جنوب کالیفرنیا دیده می شن. صورت بعضیها رو اینقدر دیدی و اینقدر واست آشناست که خودبخود سلام می آد و می ره، بدون اینکه حتی اسم هم رو بدونین و یک کلمه حرف با هم زده باشین. بعضی ها رو از روی اسم استادشون (این شاگرد فلانیه)، بعضی ها رو از روی اسم دوست پسر یا دوست دخترشون (فلانی فلان فلانیه)، بعضی ها رو از روی اسم دوست دختر یا دوست پسر قبلیشون (فلانی اکس فلانیه) و خلاصه همه رو اونجا یک جورایی می شناسی.
...
ولی یک چیزی تو این مهمونیها عجیب غریبه! با اینکه آدمها اینهمه همدیگر رو می بینن، خیلی هاشون با هم هم مدرسه ای و هم کلاس بودن و یا هستن، ولی همه از هم می ترسن. همه هی سریع می چپن تو جمع پنج، شش تایی دوستهای صمیمی ترشون و یواشکی بقیه رو می پان و سرک می کشن ببینن بقیه چکار می کنن. همه خیلی محافظه کارن. پسرا واسه نزدیک شدن به دخترا هشتادتا انتگرال می گیرن، دخترا هم معمولا دوستای دخترشون رو گیر می آرن و دو سه تایی می رن که قربدن. اگر یکی هم این وسط یک خورده خودش باشه (از نظر بقیه پررو تر باشه!) هی زیر چشمی باید پاییده شه تا یکی از اون دوستهای باهیبتش (چرا وبلاگ تو درست نمی کنی بهت لینک بدم!) بیاد و گوششو بگیره که نبینم دیگه از این غلطها بکنی.
...

و اما تفسیر دومینویی من! آدمهای این جمع همه همدیگر رو خیلی دوست دارن. اونقدر که خیلی هاشون اهداف بلند مدت تری رو تو این جمع دنبال می کنن. اونها می دونن که اگر عشق آیندشون الان تو این جمع نباشه یک روزی بالاخره تو این جمع پیداش می کنن. و ترسناک اینکه همه می دونن که تو این جمع یک دونه شانس بیشتر ندارن. آخه آدمهای اینجا مثل دومینوها، اینقدر مرتب پشت سر هم چیده شده اند که با افتادن اولیش همشون تا آخر می افتن. واسه همینه که همه احتیاط می کنن تا اون یک دونه دومینو رو پیداش کنن.
...
خوش به حال خودم که دومینو ام رو انداختم، حالا حداقل تو مهمونی به من خوش می گذره. ولی خداییش دومینوی من بهترین دومینوی این جمع هست. اگر قرار باشه یک روزی منتظر یک دومینوی جدید یاشم اینقدر می مونم که دوباره خودش بیاد. راستی دیشب کجا بود؟

* FOB = Fresh Off the Boat



|

........................................................................................

Monday, May 17, 2004

روز خوب

"For me the world is wierd because it is stupendous, awesome, mysterious, unfathomable; my interest has been to convince you that you must assume responsibility for being here, in this marvelous world, in this marvelous desert, in this marvelous time. I wanted to convince you that you must learn to make every act count, since you are going to be here for only a short while; in fact, too short for witnessing all the marvels of it."

این متن رو تو صفحه اولش نوشته. روی جلدشم عکس منه با خودش که داریم میریم پیاده روی. من دارم واسه خودم حرف می زنم اونم داره واسه خودش حرص می خوره.
...
بعد از چهار روز مسافرت طولانی به گذشته و آینده صبح امروز زنده تر از همیشه رفتم سرکار؛ بازگشت به دنیای واقعی. همیشه وقتی حالم خیلی خوبه یک چیز بهتر یک جایی انتظارمو می کشه. یک روز یک تلفنه، یک روز یک اضافه حقوقه، یک روز یک دونه موزه، یک روزم یک روز خوبه! هیچوقت هم منتظرش نمی مونم چون همیشه مطمئنم که میاد فقط کافیه که حالم خوب باشه.
...
پشت کامپیوترم که نشستم دیدم یک بسته رو میزمه. یک نگاهی بهش کردم یک پوزخندی به سیستم بازاریابی شرکتهای امریکایی زدم و گذاشتمش یک گوشه. اول از همه رفتم سراغ ایمیل. یک تلمبار از ایمیلهای هفته گذشته. دو سه تا شو خوندم دوباره چشمم به بسته افتاد، شکل و شمایلش با این کالاهای تبلیغاتی معمولی فرق می کرد. به خودم گفتم یکی فکر کرده علی آبادم شهره. بازش کردم. یک کتابه. چه عجب این دفعه تی شرت یا کلاه نیست. کتابه عجیب غریبه. روی جلدش به جای آی سی و ترانزیستو و فلوچارت عکس یک پرنده ای شکل عقابه که داره پرواز می کنه. عجب! ضربان قلبم تندتر شد، یک خورده هم رنگم سرخ. زندگی همیشه لحظه های خوشگل داره. حدس زدم از کجا اومده، ولی بعضی وقتها دنبال بهانه می گردی که باور نکنی. دنبال اسمی، آدرسی، نشونه ای گشتم. یک گوشه ای تو رسیدش اسمش بود. حالا دیگه مجبورم باور کنم:)
خیلی خیلی ممنون. هدیه هاتم مثل خودت خوشگلند و غیر قابل پیش بینی!




|

........................................................................................

Sunday, May 16, 2004

من

Who I am is the POSSIBILITY of Love, Passion and Integrity

The ACT I am giving up is
I am doing what I supposed to do; don't ask me.




|

........................................................................................

Saturday, May 15, 2004

شخصیت

خبر بد

Your life is a consequence of your act, it is not an evidence for your act.

خبر خوب

You can get rid of your act




|

........................................................................................

Friday, May 14, 2004

بودن

LOVE isn't an experience, it is a way of being

You can be succesful if people around you fail,
but you can't be fullfilled




|

........................................................................................

Wednesday, May 12, 2004

من یک دختر تیپیکال ایرونی نیستم

مستیم عالمی داره. تا مستم اینو بنویسم که اگر مستیم بپره دیگه نمی نویسمش؟ خدا کنه این لیکرز* یکی دو تا بازی بعدیشم ببره من یک خورده برم "بار" عرق خوری و آزادی و آزادگی؟
...
یک سری جمله هایی را که تازگیها خیلی می شنوم و هربار که می شنوم یک علامت سوال گنده تو کلم می آد اینه که: "شانس اوردی که من یک دختر ایرونی تیپیکال نیستم؟" ؛ "مواظب باش این حرف رو به دختر دیگه ای نزنی، ممکنه ناراحت بشه! همه دخترهای ایرونی که مثل من نیستند؟"؛ "اگر من یک دختر ایرونی تیپیکال بودم از این حرفت خیلی ناراحت می شدم؟"؛ "حالا شانس اوردی که من واسم این حرفها مهم نیست ولی اگر من یک دختر ایرونی تیپیکال بودم, الان ...."؛ و ...
میشه یکی به من بگه این ماجرای دختر تیپیکال ایرونی چیه؟ که هیچ کدوم از دختر ایرونیا نیستند ولی فکر میکنه که همه دخترای دیگه هستند؟
همه لنگه کفشاتون رو آماده کنین می خوام یک رازی رو فاش کنم: "همتون دخترای تیپیکال ایرونی هستین؟"؛ به قول یک جامعه شناس
"Culture is what make you the way you are"
انگار اینم یکی از فرهنگهای دختر ایرونی بودنه که بگن "من یک دختر تیپیکال ایرونی نیستم؟"
...
اگر یک روز گذارتون به یک دختر ایرونی غیر تیپیکال افتاد لطفا شماره تلفن من را بهش بدین. آخ من حوصله دخترهای ایرونی تیپیکال رو ندارم. می دونین که من یک پسر ایرونی تیپیکال نیستم
...
خداییش مستیم عالمی داره، برم بخوابم که فردا باید برم صبحانه؟



|

........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

Whatever

چند روز پیش یک تی شرت پوشیده بودم روش نوشته بود
WHATEVER
هر کی یک چیزی در موردش گفت، من جمله یک نفر ترجمش کرد به فارسی، معادل "به ت*مم" از اون روز به بعد دیگه خجالتم میشه این تی شرت رو بپوشم. راستی چرا ما تو فارسی با تربیت تریم؟



|

........................................................................................

Monday, May 10, 2004

تصمیم گیری یا انتخاب
Decide or Choose


ساعت حدود 3:30 بعد از نیمه شبه و من یک دلهره خیلی عجیبی دارم، یک جور ترس! (هی، تویی که ساعت 12:30 نصفه شب از کافی شاپ تا خونتون پیاده رفتی، تو حست در چه حاله؟)
امشب جلسه آخر کلاس دگردیسی یکی از دوستام بود، من را دعوت کرد من هم هزار تا بهانه داشتم که نرم ولی رفتم. خیلی، خیلی، خیلی هم بهم خوش گذشت. ولی الان ته دلم خالیه! فکر کنم یک چیزی رو دارم می فهمم، لمس می کنم. و این خیلی ترسناکه. چقدر گریه کردن خوبه، آدم خودش را باهاش ساکت می کنه!
از الان من انتخاب می کنم که توی زندگیم دیگه هیج وقت هیچ تصمیمی نگیرم
تصمیمهایی که تو زندگیتون گرفتین مرور کنین. بزرگترین تصمیمی که گرفتین چی بوده؟ امریکا اومدن، کار، رشته تحصیلی، دوست پسر یا دختر، ازدواج، ... ؟
...
(بعدا کاملش می کنم، الان دارم از خواب می میرم)
هی تویی که اینجا رو میخونی، من خیلی، خیلی، خیلی دوست دارم. واسه همینم می خوام این کلاس دگردیسی رو تجربه کنی



|

........................................................................................

Sunday, May 09, 2004

تولد

دیروز دو تا جشن تولد رفتم با فاصله 50 مایل از هم. چهار تا کادوی تولد دادم. ورزش کردم، استخر رفتم، ساز تمرین کردم، یک دونه هم کنسرت رفتم، آخر شب هم یک مهمونی به صرف چای و خواب.
پس من هستم

امروز صبح هم با دو تا از دوستام یک صبحار (معادل فارسی برای برانچ!) خوردم، با یکی دیگه از دوستام یک مکالمه تلفنی خودمونی داشتم، راستش هدفم این بود که واسه یک حرف بی خودی که بهش زده بودم ازش معذرت خواهی کنم، امیدوارم که تونسته باشم! معذرت خواهی واقعا کار سختیه. بعدش هم تمییزکاری کردم، ناهار درست کردم، خوردم و مثل خر خوابیدم.
پس من آدم هستم

...
جشن تولد اول
تولد سه تا از دوستام بود. دوتاشون بیشتر دوستم بودن یکیشون هم بیشتر همکارم. مهمونی باحالی بود. به قول یکی از دوستام یک جورایی مهمونی سازمان ملل بود. صاحب تولدها از برزیل، ایران و ولز بودند. کیک تولدشونم 107 رو نشون میداد که مجموع سن سه تاشون روی هم بود. همه چیز عالی بود، غذا عالی تر. رقابت اصلی بین کباب بود و چوراسکو (باربی کیوی برزیلی)، سیب زمینی و سالاد بریتانیایی هم یک خودنمایی می کرد ولی واسه من تو حاشیه بود
...
این نوشته را بعد از ظهر یکشنبه شروع کردم, ولی وسطش رفتم سراغ یکی از دوستام که این آخر هفته ای رفته بود این کلاس دگردیسی! حالا که از کلاس برگشتم، انگاری یک آدم دیگه شدم. واسه همین دو سه تا چیزی رو که در مورد این آخر هفته می خواستم بگم می گذارم واسه بعد. فقط اینجا تیتراشو بنویسم که بعدا یادم نره؛ کادو؛ کباب و چوراسکو، کنسرت هاله، تصفیه حساب مودبانه



|

........................................................................................

Friday, May 07, 2004

فریم بافر

امروز فهمیدم یک چیزی هست که من ازهمه مردم دنیا در موردش بیشتر می دونم. تمام سوراخ سنبه هاشو بلدم و از همه جزییاتش سر در می آرم. اونم فریم بافر هست. هر چی فکر کردم نتونستم چیز دیگه ای پیدا کنم که اینهمه خوب بشناسمش؛ حتی خودم را هم این همه نمی شناسم
...
خلاصه، این چند روز دو تا اسکاتلندی از فرانسه و یک نمی دونم کجایی از اسراییل، از طرف یکی ازشرکتهای گنده امریکایی اومدند تا همه تاروپود فریم بافرم را از من بگیرند
حس خوبیه وقتی یک چیزی رو خوب می شناسی؛ حس بهتریه وقتی مسیر فکرت را یک جایی می بینی؛ حس عجیبیه وقتی که می خواهی از یک تصمیمی که از سر بی حوصلگی گرفتی و بر اساس اون یک کاری کردی با جدیت دفاع کنی؛ و حس پاکیه وقتی یکی ازکامنتهایی که توی کد مدارت گذاشتی یک شعر ازحافظه! یک جورایی حس تعلق بهت می ده
-- na be masjed ravaanandam ke masti
-- na be meikhaaneh ke in khamaar khaam ast
ENTITY portA_addr_adjustment IS
PORT(....
...
اولش از اینکه قراره اینهمه جزییات طرحم رو به اون خارجیها منتقل کنم یک خورده دلم گرفته بود ولی کم کم یک حس خوب پیدا کردم؛ یک حس بزرگ شدن؛ یک حس حرکت کردن
...
این اسکاتلندیها از ما هم بدتر انگلیسی حرف می زنند. بابا یک فکری واسه این لهجتون بکنید؛ پدرم در اومد
...



|

........................................................................................

Wednesday, May 05, 2004

اگر با من بیرون می آیی، لطفا خودت را هم بیار



|

........................................................................................

Tuesday, May 04, 2004

خرما

خرما شیرین است. خرما سیاه است. خرما هسته دارد. بعضی خرماها بورهستند. با خرماهای بور انگلیسی باید حرف زد. خرماهای بور را با چنگال باید گاز زد. بعضی خرماها هسته ندارند. هسته آنها را قبلا کسی در آورده است. بعضی وقتها جای هسته گردو گذاشته اند؛ بعضی وقتها هم هیچ چیز نگذاشته اند. بعضی خرماها هنوز خوب نرسیده اند، آنها براق ترند ولی شیرین نیستند. قبل از گاز زدن باید آنها را گوشه ای گذاشت تا خوب برسند.
قدیمها وقتی کسی می مرد خرما می خوردیم ؛ این روزها کسی نمی میرد. اینجا خرما را با چای می خوریم؛ در دریا یا کنار یک ارکید یا در مهمانی.بعضی وقتها روی خرما پودر نارگیل می ریزند تا جذاب تر شود. خرماهای نارگیلی پرطرفدارتر هستند. من دوست دارم خرما هم نارگیل و هم گردو داشته باشد. این خرماها خیلی کمیابند، مخصوصا بعد از زلزله! هر وقت با مامانم در ایران حرف می زنم؛ بهم می گوید پسرم می خواهی برایت خرما بفرستم
...
خرما ترسوست، خرما از حرف مردم می ترسد. خرما دچار تضا د فرهنگی است. داستان خرما شنیدنی است. لطفا قبل از گاز زدن خرما به داستان او هم گوش کنید.
...
قبل از خوردن خرما باید فاتحه خواند. سنتها را فراموش نکنیم.



|

........................................................................................

Monday, May 03, 2004

پرپرو برشته شد



|

........................................................................................

Sunday, May 02, 2004

عروسی غورباقه ها - قسمت اول

باید زودتر آماده شم، آخه عروسی غورباقه ها دعوتم. می گن عروسی غورباقه ها هفت روز و هفت شب طول می کشه! آخه غورباقه ها خیلی خوش گذرونن. اونا مثل ما حلزونها همیشه تو فکر خودشون و خونشون نیستن. از اون روزی که خدا خونه ما رو پشتمون گذاشت همش باید هی کار کنیم تا این مورتگیجشو* بدیم! دیگه وقت هیچ کاری و فانی* نداریم. لامصب حالا حالاها هم که تموم شدنی نیست. خدا بیامرزدش، بابابزرگم کم کم داشت بدهی وام خونشو تموم می کرد که افتاد مرد! خونشم با خودش برد اون دنیا! آخه خدایا نمی شد خونه ما رو پشتمون نمی گذاشتی؟
...
باید زودتر آماده شم، می گن غورباقه ها عروسیشون خیلی با حاله! باید لباسای خوشگلمو بپوشم (من همش این پ رو گم می کنم)، باید خونمم تمییر کنم. آخه اگر یکی از غورباقه ها خواست بیاد تو خونم، باید همه چیز تمییز باشه؟ باید برم مغازه هدف تمییز کننده بخرم. باید برم مغازه جمهوری موزستان لباس بخرم! وای ؛ این عروسی غورباقه ها چقدر دردسر داره؟ تازه باید فکر کادو هم باشم ... ما حلزونا بی خودی همه چیز و سخت می گیریم! تازه حتما باید یک کی بوردم بگیرم ؛ آخه با این لب تاب که نمیشه فارسی تایپ (من همش این پ رو گم می کنم) کرد
...
باید زودتر آماده شم،
(ادامه دارد)



|

........................................................................................

Saturday, May 01, 2004

داستان تکرار من

"When Gregor Samsa woke up one morning from unsettling dreams, he found himself changed in his bed into a monstrous vermin." THE METAMORPHOSIS, is the story of a young man who, transformed overnight into a giant beetlelike insect, becomes an object of disgrace to his family, an outsider in his own home, a quintessentially alienated man.

این نوشته را ازپشت جلد کتاب کافکا کپی کردم. نمیدونم چرا تو فارسی متامورفوسیس را مسخ ترجمه کردند. من که به نیت دگردیسی خوندمش. راستی مسخ یعنی چی؟



|

........................................................................................

Home