The Metamorphosis


Tuesday, June 01, 2004

سفرنامه

رفتن:
راه تاهو از چهل و پنج مايلی فرزنو رد می شود. ولی همين فاصله کافی است که مجنون به عشق ليلی اعتراف کند.

شب اول:
بعد از دوازده ساعت در جاده بودن ديگر رمقی برای کسی باقی نمانده. به همين دليل ساعت دو نيمه شب خرت و پرت نخريديم، مشروب نخورديم، نرقصيديم، و وقتی که به خواب رفتيم سپيده هنوز نزده بود.

روز اول:
وقتی که انتظار يک روز خوب را می کشی حتما روز خوبی خواهی داشت. زود بيدار می شوی، دوش می گيری، صبحانه مفصل می خوری و دل به کوه و جنگل می زنی. اين درياچه واقعا زيباست. من در اين روز قهرمان المپيک زمستانی 1960 شدم. راستی هر کس که هولاهوپ نزد سرش کلاه رفته.
بعد از پياده روی در دل طبيعت حتما جکوزی می چسبه. بحث جدی در جکوزی ممنوع!
خدايا چقدر روزهای تاهو طولانيست.

شب دوم:
کازينو، قمار، بوفه، رسوم نوادا! راستی آيا نوادا رسوم ديگری هم دارد؟
از نيمه شب به بعد آدمها عوض می شوند، خودشان می شوند و دوست داشتنی تر از هميشه می شوند. انگار قسم خورده بوديم که از فرط خوشگذرانی بميريم. هيچ کس جرات خوابيدن نداشت، لحظه ها غنيمت بود.

روز دوم:
دوچرخه يا اسکی؛ چقدر طبيعت متنوع و زيباست.
هات داگ امريکايی، جوجه کباب ايرانی، باربيکيوی برزيلی همراه با آبجوی ايرلندی. همه چيزهای خوب را بايد ياد گرفت و تقليد کرد.

شب سوم:
تنها نيرويی که انسان را از تاهو جدا می کند عشق است و گرنه هيچ کس بر نمی گشت. عاشق بايد که زود بخوابد که زود حرکت کند که زود برسد.
شب آخر هنوز هم می توان مست کرد، رقصيد، جدا بود. ولی بايد حتما با درياچه خداحافظی کرد. اينجا چقدر ستاره ها به زمين نزديکند.
وقت خواب است. در تاهو اگر خروپف کنی رويا می بينی!

روز آخر:
هيچ چيز زيباتر از صبحانه دسته جمعی نيست. چقدر آدمهای دور ميز آشنا هستند. چقدر همه را دوست داری.
...
راه برگشت چندان هم طولانی نبود.



|

........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home