The Metamorphosis


Thursday, June 03, 2004

تنيس

امروز تنيس بازی کردم. هر وقت تنيس بازی می کنم ياد اختر می افتم. اختر دوست ِ دوست منه. اختر توی يکی از کشورهای همسايه ما بدنيا اومده و تقريبا هم سن و سال منه. خيلی آدم زبر و زرنگيه. توی آمريکا درس خونده و الان در هلند زندگی می کنه. چند وقت پيش اومده بود امريکا. تو مدتی که امريکا بود چند بار با هم تنيس بازی کرديم. يکی از اين دفعات من و اختر يک تيم شديم و با دو تا ديگه از دوستهای مشترکمون دوبل بازی کرديم. قبل از شروع بازی اختر به من گفت: استراتژی من تو بازی اينه که سعی کنم يک بار ديگه توپ رو تو زمين حريف بیندازم. مهم نيست چه جوری و کجای زمين. همين که توپ رو تو زمين اونها بيندازِم يک فرصت ديگه واسه خودم ايجاد کرده ام که امتياز بگيرم.
استراتژی بازی اختر اولش به نظرم عجيب اومد. ولی وقتی یک کم فکر کردم دیدم خیلی بیراهه نمی گه. نگرش اختر به بازی تنیس مثل نگرش هموطناشه به زندگی. امروز رو بگذرونیم تا فردا خدا کریمه! اختر به بقاء فکر می کنه. تحصیلات فرنگ، زندگی اروپایی، حتی دوست دختر چشم آبی شش فوتیش هم نتونسته این طرز تفکر رو ازش بگیره.
...
داشتم به روش بازی خودم فکر می کردم. دیدم توپهای من همیشه دور از خطهای کنار، آروم وسط زمین فرود می آیند. من از اوت شدن توپهام می ترسم. من ... هستم. (البته روش من در بازی تنیس به هیچی ربط نداره!)




|

........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home