The Metamorphosis |
Monday, June 07, 2004
تصميم کبری
کبری دختر خوب و درسخوانی بود. يک روز کبری کتابش را در حياط زير درخت جا گذاشت. باران باريد، کتابش کثيف شد. کبری ناراحت شد و تصميم گرفت که از اين به بعد از وسايلش به خوبی مواظبت کند. ... کبری بزرگتر شد ولی هنوز وسايلش را اينور و اونور جا می گذاشت، ناراحت می شد، بعد تصميم می گرفت. کبری بزرگترتر شد. ايندفعه افکارش را اينور و اونور جا می گذاشت، بعد ناراحت می شد، بعد تصميم می گرفت. کبری تصميم گرفتن را خيلی خوب ياد گرفته بود. او از کلاس دوم دبستان ياد گرفته بود که تصميم بگيرد. کبری هر چه بزرگتر می شد تصميم های بزرگتری می گرفت و چيزهای بزرگتری را گم می کرد و تصميم های بزرگتری می گرفت و چيزهای بزرگتری گم می کرد و ... ... کبری انقدر بزرگ شد که يک روز خودش را گم کرد. هر چه گشت پيداش نکرد. کبری سه روز پشت سر هم دنبال خودش گشت ولی خبری از خودش نبود. کبری خسته شد. کبری زير يک درخت نشت تا استراحت کند. کبری زِير درخت خوابش برد. خواب ديد که دارد دنبال کتابش می گردد. همه خونه را گشت. بعد يادش آمد که کتابش را زير درخت توی حياط جا گذاشته است. دوِيد به سمت حياط. کتابش را خيس و پاره زير درخت ديد. کبری از ديدن کتابش شکه شد. کتابش را برداشت ولی انقدر هيجان زده شده بود که خودش را آنجا زير درخت جا گذاشت. کبری بعدها جای خالی خودش را با تصميمها، قولها، بايدها، نبايدها، ارزشها، خوبها، بدها و ... پر کرد. ... کبری از خواب پريد... انگار اين Simulation هنوز کار نمی کند ... 2:06 PM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|