The Metamorphosis


Saturday, June 12, 2004

تولد ارکاتی

بالاخره بعد از مقاومتهای بسیار، طاقتم تموم شد و شروع کردم به ارکات بازی. کیف داشت. خوبی ارکات اینه که می تونی کسانی رو جزء دوستات معرفی کنی که دوسشون داری ولی نمی بینیشون، دوسشون داری ولی دورن، دوسشون داری ولی هیچوقت با هم دوست نبودید، و یا حتی اونهایی رو که دوسشون داری ولی حوصله دیدنشون رو نداری!
...
پنجشنبه شب یکی از دوستای واقعیم من را دعوت کرد به تولد یکی از دوستهای ارکاتیم! تنبلی کردم نرفتم، نه اینکه بی احترامی کنم ولی ... گشادی کردم. اولش تصمیم گرفتم برم، بعد دنبال پا گشتم تنها نباشم، آخه مهمونی تو یک شهر دیگه بود، پام سرش درد می کرد نیومد، آخرشم نرفتم.
صاحب تولد (که قرار بود خودش ندونه تولدشه!) از اون آدمهاییه که یک خورده شکل امامزاده هستند. کلی مرید و مراد داره. من خیلی نمی شناسمش ولی هر کسی را دیدم که یک جورایی اونو می شناخته، همسایش بوده، باهاش همخونه بوده، هم مدرسه ای بوده و ... همش ازش تعریف می کنند. حتی بعضی وقتها واسه تایید حرفشون ازش نقل قول می کنند....
دفععه اولی که من دیدمش تو سرو کله هم زدیم، یعنی اونو و یکی دیگه تو سرو کله من زدند منم آبروداری کردم! دفعات بعدی من هر وقت یک جا می دیدمش یواشکی از یک گوشه ای در می رفتم (آدمیزاده دیگه کاریش نمیشه کرد!) دفعه آخر که دیدمش به ازای هر یک دونه ای که خوردم یکی زدم! نه بابا شوخی کردم، این آخری دیگه مثل آدمیزاد متمدن با هم اختلاط کردیم (حالا تقریبا). من و این امامزاده یک وجه مشترک بنیادی داریم و اونم اینه که وقتی می خندیم گوش آدمهای دورو برمون رو کر می کنیم! خلاصه حیف شد که نرفتم تولد، کلی می تونستیم بخندیم!
...
امامزاده جان تولدت مبارک، من را هم به مریدی قبول کن!




|

........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home