The Metamorphosis


Sunday, July 11, 2004

وقتی نق نمی زنم

من بالاخره رسيدم خونه. عجب آخر هفته پرباری تازه هنوز تهش مونده. جمعه شب که سوار ماشينم شدم رفتم سمت لوس آنجلس همه لنزها دوباره مثبت شد. معمولا من از بس همه چيزها را مثبت می بينم حرص خودم و همه اطرافيانم را در می آرم. انقدر که بعضی وقتها فکر می کنند که از *ون گشاديمه که دردسر حرص خوردن را حاضر نيستم بپذيرم، يا اينکه واسه کارام Passion ندارم و خيلی واسم مهم نيستند، از هر چی که باشه من هر صبح که پا می شم همه ستاره هام را می شمارم، يک بوس گنده می فرستم واسه خداجونم و می روم دنبال زندگيم. قر و نق هم به اندازه کافی می زنم ولی خوشحالم:)
...
من هميشه فکر می کردم که خيلی سخته که يک آدم از خودم بی خيال تر، نامرتب تر، پرحرف تر و ... پيدا بشه. ولی تازگيها دست روزگار همش داره پوز من را می زنه. يکی از اين آدمها همين دوستمه که با هم رفتيم کنسرت. تو راه کنسرت ترافيک بود، يک لحظه نزديک بود حرص بخورم که دير می رسيم. دوستم گفت حالا کنسرت سه ساعته؛ نيم ساعتشم که از دست بديم چيزی نميشه. حرصم نيومده، رفت.
...
کنسرت خيلی خوب بود. فقط من تو کنسرت هر از گاهی حواسم پرت می شد و می رفت دنبال دنبلان. اين مشکليه که من با کنسرتهای توی لوس آنجلس دارم. يا حواسم به دنبلانه يا کله پاچه يا دل و قلوه. بالاخره کنسرت تموم شد ما هم رفتيم رستوران قناری و من هم به دنبلان رسيدم.
...
خيلی از نيمه شب گذشته بود، ديگه قدرت تا خونه اومدن نداشتم همونجاها وسط راه خونه يکی از دوستام خوابيدم. هنوز چشام گرم نشده بود ساعت زنگ زد. بيدار شدم رفتم کلاس ترافيک، که جريمه ام از پرونده اعمال رانندگيم پاک شه. کلاس، من را ياد کلاس انقلاب اسلامی و ريشه های آن می انداخت. از اون کلاسهایی که اجباریه، بايد به خاطر حضور غايب بری، حوصلشو نداری، آخر سرم شب امتحان يک جزوه از يکی کپی می کنی و می خونيش، يک نمره نسبتا خوب می گيری، از امتحان هم که در اومدی همه چيز يادت رفته. با همه اينها خيلی بد نبود. رانندگیم مثل کار، مثل عشق و مثل همه اون چيزهاییه که هر روز انجام می ديم، کم کم واسمون عادت می شه. ديگه نه قدرش را می دونيم نه اصلا قسمتی از زندگی می پذيريمش. بعد با تند رفتن، رانندگی در حال مستی، يک دور زدن ناگهانی همه لذتش را از بين می بريم. هر از گاهی کلاس ترافيک، واسه همه چيزهای ظاهرا تکراری زندگی بدک نيست.
...
از کلاس در اومدم رفتم مهمونی حمام بچه. ديوانه کننده خوش گذشت. يک سری از خانمهای مهمونی حرصشون در اومد و اعتراض کردند که چون ما پسرها، تو Baby Shower ها، حضور فعال داريم و بهمونم خيلی خوش می گذره از اين به بعد اونها هم تو مهمونيهای Bachelor Party ما می آيند. ما که بخيل نيستيم. قدمشون روی چشم. اما ...
مهمونی حدود ساعت 8 تموم شد. اما چون هيچ کس نمی تونست رانندگی کنه هيچکی خونش نرفت و هم با يک ماشين رفتيم بيرون. ... بعد از اون تنها چيزی که يادم می آد اينه که داشتم دنبال مسواکم می گشتم که مسواک کنم و بخوابم. آخرم پيداش نکردم!
...




|

........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home