The Metamorphosis


Wednesday, July 21, 2004

صبحانه

صبحانه تمام شد. نه، قرار هفتگی صبحانه خوردن در لاگونا تموم شد. نه، يعنی ديگه بهتون ايميل نمی زنيم که بياييد صبحانه تو لاگونا. خواستيد بريد. من هم اگر خواستم می رم. شمارشش از دستم در رفته. فکر کنم 12 يا 13 بار رفتيم واسه صبحانه خوردن. يک روز کاری، وسط هفته، قبل از کار. من از اينکه از تو رختخواب پاشم برم سر کار بدم می آد. و هميشه همينکار را می کنم. ساعتم که زنگ می زنه، بهش محل نمی دم. انقدر تو رختخواب می مونم تا انقدر دير بشه که هيچکار نتونم انجام بدم. بعد تو ماشين در حالی که دارم ريشم را می زنم با خودم دعوا می کنم که فردا ديگه از اين غلطها نکنی. و فردا همون آش و همون کاسه. هر چيزی که به من اين امکان را بده که فاصله رختخواب تا محل کار را زياد کنم هميشه خوشحالم کرده، گرچه که دوام چندانی نداشته. صبحانه هم يکی از اين برنامه ها بود. اونم مثل همه کارهای ديگه عادی شد، وقتی هم چيزی عادی بشه، حرص آدم را در می آره، می شه مثل کار، مثل درس، مثل عشق، مثل من، مثل تو.
حالا بايد کم کم فکر يک کار ديگه باشيم. دوست دارم وسط هفته باشه تا بهمون ياد آوری کنه که کار تنها جزيی از زندگيه. حتی تو روزهای غير تعطيل، حتی با وجود همه Deadline ها. (به فارس می شه چی؟ تاريخ تحويل!). دوست دارم همه بيان تا ترسمون از با هم بودن بريزه، بدونينم که با هميم. و از همه مهمتر دوست دارم که تو بيايی. نگی که کله سحر کی حال داره، کار دارم، درس دارم، خوابم می آد، حوصله آدم مثبت ندارم، ديکتت خرابه، خجالت می کشم، ماشين ندارم.
حالا چه کار کنيم به نظر شما؟
...
در ضمن صبحی خيليم خوش گذشت. تازه عکسم گرفتيم. قراره تو مجله سيمای لاگونا چاپ بشه. دريا مثل هميشه آبی بود. آسمونم همينطور. تو کجا بودی؟



|

........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home