The Metamorphosis |
Friday, July 23, 2004
خداحافظ
من بايد از همه حلاليت بطلبم. ايندفعه با همه دفعات ديگه فرق می کنه. حداقل به من اينجوری الهام شده. همتون را خيلی دوست دارم حتی اونهايی را که با خودم نبردم. من دوباره دارم می رم لاس وگاس. نه نه، اشتباه نشه.اونجا مستغلات نخريدم. هی همه گفتند بخر ولی من نخريدم. فعلا نه شايد وقتی ديگر. داريم می ريم عزب پارتی يا همون Bachelor Party. ماجرا از اين قراره که دوستان، آقايی را که هوس دامادی کرده، می برن چيزهای مختلف بهش نشون می دن شايد سر عقل بياد و از اين حماقتش دست برداره. نه بابا شوخی کردم، می برنش که چش و دلش سير شه و بره دنبال زندگی و تعهد و از اين جور چيزها. نه اينم نيست، بزرگترها و ريش سفيدا می برنش که براش اسراری را فاش کنن. نه اينم لوسه؟ پس چی می تونه باشه؟ شايد می برنش که به بهانه اون خودشون يک نفسی بکشن. من نمی دونم، ما که داريم می ريم. بزرگترين سوئيت هتل ونيز را رزرو کرديم. 1400 فوت مربع وسعتش. تو سوئيت جاکوزی داره. تو دستشويش تلويزيون داره و ...! منم نديد بديدم به خدا! دلم به چه چيزهايی خوشه. راستش مهم نيست کجا می ريم و واسه چه کاری. من و اين گروه از دوستام که از چهار تا قاره مختلفيم اگر تو جهنمم بريم بهمون خوش می گذره. مخصوصا اين ژان و ژان که تو اين سه سالی که با هم کار می کنيم به تنهايی کافيه که حس آدم را خوب کنه. من و اون مدتهاست که همسايه ايم. کيوبهامونو می گم. صبح که ميشه يک دونه موز واسه خودش می آره يکی واسه من. بعد سمت هلالی موز را به سمت بالا می گيره، جلو دهنش می ذاره و می گه Smiling face or Goh face بعد هم می ره ميشينه تو کيوبش و کار می کنه. دلش پاک پاکه. نه عقده داره، نه کينه نه هيچی. هراز گاهی نق می زنه ولی خيلی خوب می دونه که تو زندگی هيچ چيز مهمی نيست. دست منو گرفته خيلی جاها برده، خيلی جاها هم با هم رفتيم، يک جاهايی هم هست که قراره با هم بريم. هی فکرهای بد نکنيد، ما جای بد نمی ريم کار بدم نمی کنيم. ... با همه اينه ها وگاس ديگه بسه. کسی نمی آد بريم شرق! نيويورکی، بستنی! (منظورم Boston هست نمی دونم چرا شکل بستنی شد!) 1:22 AM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|