The Metamorphosis |
Friday, August 13, 2004
در گاراژ
صبح که ماشين را از پارکنيگ ميارم بيرون، از توی ماشين دکمه در گاراژ را می زنم که بسته شه. بسته نمی شه. خودم می دونم. آخه ديروزم بسته نمی شد. يکی دوبار ديگه امتحان می کنم. بسته نمی شه. يک کم می آد پايين بعد دوباره ميره بالا و چراغ گاراژ شروع می کنه به چشمک زدن. ماشين را دم در خونه پارک می کنم، می دوم طرف گاراژ، از در گاراژ می رم تو خونه، در گاراژ را از تو خونه می بندم، از در خونه می رم بيرون، يادم می آد کليد در خونه باهام نيست، پله ها را دو تا يکی می رم بالا، کنار نامه هام کليدم را پيدا می کنم (اگر خوش شانس باشم!)، در خونه را قفل می کنم، سوار ماشين می شم و می رم سر کار. خيلی وقته که اين سيکل را دنبال می کنم، توی همين يکی دو دقيقه ای هم که اين ماجرا طول می کشه مود روزم مشخص می شه. بعضی وقتها اصلا متوجه نمی شم، بعضی وقتها به خودم قول می دم که امشب درستش می کنم، بعضی وقتها سر راه يادم می افته که چند وقته پيانو تمرين نکردم می شينم واسه خودم چند دقيقه دلنگ دلنگ می کنم، بعضی وقتها هم به خودم فحش می دم و ... سه دقيقه کار داره که دو تا سنسور در گاراژ را تميز کرد. اونوقت وقتی که دکمه در گاراژ را بزنم در بسته می شه. توی سه چهار ماه اخير که من اينوقت را نداشتم. 3:05 PM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|