The Metamorphosis |
Tuesday, August 24, 2004
بنگ، بنگ، درنگ
تازگيها ساعت کوک نمی کنم. اينروزها صبحها هوا انقدر مه آلوده که با غلط زدن به سمت پنجره هم نمی شه فهميد ساعت چنده. وقتی که حس کردم که حسابی سير خواب شدم پاشدم يک نگاهی به ساعت کردم ديدم از 9 گذشته. گاماس گاماس دوشکی و ريشکی و اومدم شرکت. تو کيوبم که نشستم، از کيوب سمت چپم داد زد "Did I sleep with you". ميگه آدمها فقط وقتی به هم صبح به خير نمی گن که صبح از تو يک تخت پاشن. از کيوب سمت راستم هم سر وصدای کيبورد اومد. به مامان تازه سلام کردم. همين امروز و فردا قراره مامان شه. مياد سر کار می گه تو خونه حوصلم سر می ره. ولی من هی می ترسم می گم اگه وقتش بشه من دست و پا مو گم می کنم. بهم کلی دل داری داده و آموزش که خيلی کار سختی نيست. انگار صبحی اولين دردش را داشته. البته آقای بابا هم همين دورو بره و ميدونه که بايد چه کار کنه. من برم اين IQ-Buffer را يک خورده دست کاری کنم روغن سوزی داره بايد نشتی حافظه هاش رو يک کم کم کنم. ... 1:35 PM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|