The Metamorphosis |
Thursday, February 24, 2005
دينگ دينگ
ظهر رفتم پستخونه تا واسه مامانم يک بسته پست کنم ديدم همون آقايی که سه سال پيش اونجا نشسته بود هنوزم نشسته، هنوزم با لبخند بهت سلام می کنه، هنوزم بسته را می ذاره رو ترازو، هنوزم کد مقصد را وارد می کنه، هنوزم پول می گيره، و هنوزم بقيه پولت را می ده و با لبخند روز خوبی را واست آرزو می کنهٍ؛ هنوزم همين که روت را برگردوندی با صدای کلفتش می گه NEXT. نزديک بود بگم بيچاره، که يادم اومد منم مثل سه سال پيش بايد برگردم سر همون کار، پشت همون کامپيوتر بشينم، همون کد را بنويسم و هنوزم حس کنم که خوشبختم. 2:33 PM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|