The Metamorphosis


Thursday, March 31, 2005

تعطيلات نوروزی

اين چند روز هر کی که از کنار من رد شده، گوشم را گرفته و همچين محکم کشيده که هی آقا جان از اين غلطها ديگه نکنی. گرچه گوشم يک کم درد گرفته ولی از اينکه انقدر بهم اهميت می دن و گوشمو می کشن خوشحالم. اصلا خدايا می شد گوشهای منو يک خرده درازتر می آفريدی که راحتتر دست دوستام بهشون برسه و کشيدنش راحت تر باشه.
...
مهمونيهای نوروز خوش گذشت. سيزده بدر امسال هم مثل سال گذشته شوی مد پارک ميسن را متاسفانه از دست می دم. کاريش نميشه کرد، از سرسره بازی نمی شه گذشت.



|

........................................................................................

Wednesday, March 23, 2005

عيدی

بالاخره، ديروز عمو سام عيدی من را داد. دو تا ويزای برجسته رنگی يکی با عکس مامان جون و يکی با عکس بابا خان.
...
حالا که منم وقت چندانی تا اومدن مامان و بابا ندارم و با توجه به اينکه من پايبند اصول سنتی هستم منم بايد يک آگهی مثل اين بذارم؛ البته با ذکر اين نکته که برای مدتی محدود خواستگاری سنتی در محل پذيرفته می شود.



|

........................................................................................

Friday, March 18, 2005

وبلاگ تکونی

اين ليست سمت راست وبلاگم را خيلی دوست دارم. هر کدومش يادآور گوشه هايی از خاطرات، دغدغه ها، افکار، شاديها، دعواها و ... در لابلای روزمرگيهامه. شادی شاعرانه باقيمانده پلوراليسم وبلاگی خانوادگی از دو سه سال پيشه. قبل ترها بامداد و کتيبه زخم هم بوند که ظاهرا از وقتی سر و کله من پيدا شده اونا ديگه نمی نويسن. اون قديما شادی شاعرانه سفارشم قبول می کرد، يادمه هر کی که تو دانشگاه تهران عاشق می شد يک سر بهش می زد اونم خيلی جدی سيگار روشنفکريش را روشن می کرد و دو سه تا سوال می پرسيد که چميدونم اسمش چيه، چشاش چه شکليه، قد و هيکلش تو چه مايه هاييه و ... دو سه روز بعد هم يک نوشته می داد دست طرف که اگر واسه هر کسی می خوند عاشقش می کرد. يکی از همين روزا هم واسه خودش يک همچين چيزی نوشت و شد بابای عرفان. وبلاگ صورتی نوستالژی باقيمانده از دبيرستانه. هر چی می نويسه من را می بره دبيرستان. Godling گرچه نمی فهمم چی می نويسه ولی من را می بره دم در خونمون. همسايه ديوار به ديوار قديميه. زاغ سياه من رو خيلی چوب زده، فکر کنم تنها کسی باشه که بعضی چيزا رو که نبايد بدونه می دونه:)
لمپن و مينواک را خيلی دوست دارم، با اينکه از معدود آدمهايی هستند که می تونن حرص من را درآرن. جفتشون آدمهای صاحب فکر، سبک و کلاس هستند. البته تو دو تا کلاس مختلف قرار دارند. رد پاهاشون تو اين وبلاگ خيلی می آد.
هنوز مبهم و نامعين هميشه به عينک صورتی من گير می ده. قبل ترها تو سر و کله هم خيلی می زديم. خودمونی و رويای نيلی را فقط تو وبلاگ می خونم. جفتشون بی شيله پيله و دوست داشتنين. هر کدومشون می تونن تو را ياد همه آدمهايی که دوست داری بندازن.
خواب يک ستاره با يک دوربين از يک زاويه متفاوت اونچه دورو برم می گذره را فيلم برداری می کنه. زاويه ای که من ازش خيلی دورم. فرهنگ اطلاعات می ده. مثل يک شبکه خبری.
پژمان، روزهای معمولی و گوسفندستان تکرار مکرراتن. انقدر می بينمشون که ديگه نيازی به وبلاگشونم نيست. ولی اگر هراز چندگاهی پست جديدی ننويسن دلم براشون تنگ می شه حتی اگر شب قبلش همديگر را ديده باشيم. نوشته هاشون يک جورايی دفترچه خاطرات منم هست.
دلتنگستان را هرکسی يک جور می شناسه. ولی تا تنيس ازش نبرين نمی تونين ادعا کنين که می شناسينش. شده که دو سه روز تو سر و کله هم زديم ولی فرداش که وبلاگشو می خونم انگار يک غريبه اين و نوشته. هميشه يک چيز جديد و متفاوت داره که می تونه مدتها سرگرمت کنه.

خيليهای ديگه هم هستن که می خونمشون و دوسشون دارم، بهار همتون سبز و مبارک باشه.



|

........................................................................................

Wednesday, March 16, 2005

No, what she needs is not a loving gaze but a flood of alien, crude, lustful looks settling on her with no good will, no discrimination, no tenderness or politeness; settling on her fatefully, inescapably. Those are the looks that sustain her within human society. The gaze of love rips her out of it.
from IDENTITY by Millan Kundera



|

........................................................................................

Tuesday, March 15, 2005

خون

آخ جون دادم، بالاخره دادم. بله من خون دادم، 450 ميلی ليتر. تقريبا 10% موجوديم را دادم. شرط خون دادن اينه که کون نداده باشی. البته واسه مردها؛ مثل هميشه فيلتر گزينشی خانمها گشادتره. شرايط ديگری هم دارد مثلا اگر در 12 ماه گذشته برای سکس، پول يا مواد مخدر داده باشی خونت حرام است. ازت خون نمی گيرند. ولی نفهميدم اگر برای سکس، گيلاس شراب، کاسمو، ويسکی يا چرا راه دور، ... داده باشی تکليف خونت چيست؟ ظاهرا همه چيز بازی با کلمات هست.
راستی شنيده ای که همشهريت به حروف الفبا اعتراض می کند که چرا به ن می گوييد نون ولی به که نمی گوييد *ون.



|

........................................................................................

Monday, March 14, 2005

داوينچی

بالاخره کتاب "کد داوينچی" تمام شد. با خوندن اين کتاب من نشان دادم که می تونم يک شهروند Stereo Type نمونه باشم. حالا که اينجا خوندن بامداد "های" خمار از مد افتاده، خوب منم مثل يک شهروند خوب می رم و هر چی که تو ويترين کتابفروشی بود و برچسب "پرفروش" خورده را می خونم. باشه، باشه، می دونم اسم اينجا "The Metamorphosis" هست؛ منم اگر کسی ازم پرسيد چه کتابی می خونی، بادی به غبغب می ندازم و می گم از مسخ کافکا و تهوع سارتر و دميان هرمان هسه خوشم می آد. کوندرا را دوست دارم ولی حرصم را در می آره. حتی تو Orkut خودم را عضو گروههای اين شاهزاده ها کردم. تو کتابخونه خونمم از هر کدومشون يکی دو تا کتاب دارم ولی زير تختم هميشه يکی دو تا قصه دارم که شبها من را از روی مبل جلو تلويزيون بلند می کنه و می بره تو رختخواب.
...
کد داوينچی بدک نيست، مخصوصا که فيلمشم قراره به زودی ساخته بشه. ظاهرا آقای تام هنکس هنرپيشه اصليش خواهد بود. چيزی که تو اين کتاب من را حرص می داد اين بود که در اوج پليس بازی و تعقيب و گريز، قاتل و فاميلهای مقتول با خونسردی می نشينند و تاريخ می بافند. البته ناگفته نماند که آقای دن بران اينجوری خورده حسابش با مذهبيون متعصب را تسويه کرده، و ما را هم مجبور می کنه ويرايش نيمه تاريخی ايشون را از مسيحيت و مسيح بخوانيم.



|

........................................................................................

Wednesday, March 09, 2005

کتاب

از وقتيکه کتاب خوان شدم يک کار به کارهای صبحم اضافه شده؛ بايد دنبال عينکم بگردم. تا کتاب هست قرص خواب به چه دردی می خوره؟



|

........................................................................................

Monday, March 07, 2005

اقيانوس

دو سال پيش وقتی رفتم خونه جديدم خوشحال بودم که هر صبح سر راه خونه تا محل کار، اقيانوس آرام از کنارم رد می شه؛ چند وقتيه که هر صبح سه دلار می دم تا نبينمش. آخه چرا اتوبان سريعتره؟



|

........................................................................................

Home