The Metamorphosis |
Friday, August 19, 2005
فاصله
دم استخر که رفتم ديدم يک گوشه روی يک صندلی نشسته. سلام کردم و پیشش نشسنم. يکی ازاستکانها رو جلوم گذاشت. گفت واسه تو ریختم. دوست داشتی بخور. يک پک محکم به سیگار برگش زد. و یک ساعت مدام حرف زد. از همه چيز جز سیاست و مذهب. منم انگار لال مونی گرفته بودم، فقط گاهی يک چیزی می گفتم که متوجه بشه حرفهاش را می فهمم و دوست دارم. روز بعد وسط جلسه کیفش را انداخت روی دوشش و رفت که به پروازش برسه. هنوز احساس می کنم که خيلی باهام فاصله داره ولی خيلی باحاله. 10:33 PM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|