The Metamorphosis |
Thursday, May 27, 2004
کبک
شباهت من و کبک در اينه که هر دومون وقتی که احساس خطر می کنيم سريع کلمون رو می کنيم تو برف. همين که نبينِم دورو برمون چی می گذره کافيه که بهمون يک احساس آرامش هرچند موقت بده. بعدشم خدا کريمه يا شکار می شيم يا همه چی به خير و خوشی می گذره. ... به خودم که نگاه می کنم می بينم هميشه يک چِيزی ته ذهنم منتظره که با زمان حل شه. خيلی وقتها اگر کمکهای اين آقا زمان بامعرفت نبود حالا حالاها من کله در برف منتظر بودم که بالاخره يک طوری بشه؛ به قول مامان جونم "يا اينوری يا اونوری"؛ يا به قول مامان بزرگ خدا بيامرزم "تا قسمت چی باشه"؛ يا به قول خودم "ولشششششششششش کن، چيز مهمی نيست" ... (من الان تو شرکت نشستم منتظرم شبيه سازی مدارم تمموم شه، مطمئن بشم کار می کنه، پاشم برم خونه. فردا هم مسافر Lake Tahoe هستم با يک سری از دوستای باحالم. آخه دوشنبه اينجا روز شهيد هست و همه جا تعطيله. ما هم قراره فاتحه رو دم درياچه بخونيم.... خوب شبيه سازيه تموم شد و با عرض معذرت مدارم کار نمی کنه. ...... اشکال نداره بعدا درستش می کنم، الان ديگه بايد برم.... از دست اين کبک صفتی ...) ... و اما همه اينها رو گفتم که به خودم نهيب بزنم و به تو هم گوشزد کنم که درسته يک بار با هم مسابقه داديم و تو منو سه بر صفر شکست دادی، ولی من ايندفعه نه از ميدون بيرون می رم نه کلم و تو برف می کنم. من برمی گردم! 9:47 PM ........................................................................................
Comments:
Post a Comment
|