The Metamorphosis


Thursday, September 30, 2004

ساعت

يکی از روتينهای اين روزهای من ساعتم هست. صبح که کارام رو کردم و می خوام از خونه بزنم بيرون، احساس می کنم مچم سبکه، خوب ساعتم را چرا نبستم؟ ميرم دم سينک دستشويی، نيست! دم پيانو، نيست! ديگه چه کارهايی با دست سر و کار داره؟ آهان، دم ظرفشويی، نيست؟ بی خيال، سوار ماشين می شم ميرم شرکت. تو شرکت که رسيدم می رم دم ميز پينگ پنگ، آهان پيداش کردم يا به قول اينجاييها، در يو گو!
...
امروز برای من روز جهانی مربی يا کوچينگ هست. صبح کله سحر رفتم پيش اوليش گفت: اونجوری نه اينجوری؟ دمدمای ظهر رفتم پيش دوميش گفت: همينجوری خوبه، ادامش بده. دم غروب هم سوميش قراره بهم زنگ بزنه بگه: اينجوری فکر کن نه اونجوری؟
راستی يکی ديگه هم دارم که ديشب اومد پيشم، و هی گفت: بشمار. از بس به خودم گفتم کله شقم، حالا واسه هر کاری بايد با يکی صلاح و مشورت کنم حتی واسه کارهای ...؟ حداقل تو اين زمينه خارجيم:)



|

........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home