The Metamorphosis


Friday, October 29, 2004

در آستانه‌ي فصلي سرد
در محفل عزاي آينه‌ها
و اجتماع سوگواري تجربه‌هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سكوت

-- فروغ



|

........................................................................................

Tuesday, October 26, 2004

از اين هوای سرد مه آلود بدم می آد. از اين آدمهای فرصت طلب دروغگو متنفرم. پس آفتاب کو؟



|

........................................................................................

Monday, October 25, 2004

تفاوت

من و اين دوستم که با هم رفته بوديم مسافرت يک تفاوت بنيادی داريم اونم اينه که وقتی تو جاده يک دفعه رگبار بارون می زنه 30 ثانيه طول می کشه تا من برف پاک کن هام را روشن کنم ولی اون بلافاصله اين کار رو می کنه. البته برعکسشم همينطوره، وقتی که بارون قطع می شه واسه من حتی بيشتر از سی ثانيه طول می کشه که برف پاک کن را خاموش کنم ولی اون بلافاصله خاموش می کنه. آگه يک روزی تو پنسيلوانيا رانندگی کنيد حتما به حس برف پاک کنيتون پی می بريد.



|

........................................................................................

Thursday, October 21, 2004

عادت

اين چند روزی که جاهای مختلف بودم و آدمهای جورواجور را ديدم بيشتر از هميشه ته دلم خالی شد که چقدر ما وابسته به دنيای اطرافمونيم و چقدر اين دنيای اطراف بر اساس اتفاقات ساده، تخمی و غيرقابل کنترل شکل می گيره. اگر برگردم به چهار سال پيش و به جای بليط تهران- لوس آنجلس ، بليط تهران - بوستن را بگيرم از اون به بعدش هيچ چيزش شبيه به هم نمی بود. پس من اين وسط چه کاره ام؟



|

........................................................................................

Wednesday, October 20, 2004

خونه

صبح که از خواب بيدار شدم ديدم داره بارون می باره، تو تخت غلطی زدم و با خودم گفتم صبحی جايی نمی رم همين جا تو هتل می مونم. يک کم فکر کردم، انگار يک چيزی اشتباه شده بود، هی اينجا خونمه، امروز بايد برم سر کار. دوش، ريش، اتوبان، کيوب Welcome to Reality



|

........................................................................................

Friday, October 08, 2004

شرق

جرج واسه مناظره هاش کمک خواسته، ديشب زنگ زد گفت اگر می تونی يک سر بيا يک مشورتی با هم بکنيم. منم نه نگفتم اين هفته ای ميرم يک سری بهش می زنم. سر راه هم بايد برم عروسی در بوستن. خودم را زور چپونی دعوت کردم. البته واسم خيلی خرج داشت، همين که دعوت شدم فهميدم عروسی رفتن چقدر دردسر داره. مجبور شدم بدو بدو برم کت شلوار بخرم. تازه پاچشم دادم درست کنن، اميدوارم امروز حاضر بشه. يک سرم قراره به خانوم آزادی بزنم. خلاصه يکی دو هفته آينده سرم گرمه، برگشتم قراره بيست و هفت تا کار جديد را شروع کنم، اوليش اينه که با تو شام بريم بيرون.



|

........................................................................................

Thursday, October 07, 2004

هندونه

بعضی وقتها بهتره که آدم در هر زمان فقط يک کار جديد را امتحان کنه. مثلا من تازه گيها به سرم زده که برنامه ورزشم را منظم کنم؛ خوب، آفرين به من. ولی نمی دونم چرا تصميم گرفتم که برنامه ورزش را بذارم صبح ها اول وقت. يعنی هم زود پاشم (يک کار) و هم ورزش کنم (دو کار). نتيجش اينه که سر قرار ورزشم دير می رسم، گشنمه و خوابم می آد. آخه آدم گشنه، خواب و دير چجوری می تونه برنامه منظم ورزش داشته باشه.
...
يک نفر هست که من هميشه خيلی دوسش داشتم و دارم. اون خيلی قديما هر وقت با هم راه می رفتيم هميشه با هم می خونديم "ما دوتا داداشيم". بعد از مدتها اين دوسه روزه همش يادش کردم. هيچ چيز خوبی از تو کله آدم حذف نمی شه حتی با فاصله.



|

........................................................................................

Tuesday, October 05, 2004

آغاز

هر آغاز، فقط ادامه ای است
و کتاب حوادث هميشه از نيمه آن باز می شود

ما خيلی وقتها کاری را نمی کنيم چون نمی دونيم از کجا شروع کنيم، بعضی وقتها نمی دونيم نقطه شروع کجاست، و بيشتر وقتها نقطه شروع را دوست نداريم. هر قدم که جلو می ريم اگر اون توقع و انتظاری را که تو کلمون پرورونديم بر آورده نکنيم به نقطه شروع شک می کنيم. برمی گرديم و نقطه شروع را عوض می کنيم و دوباره همون آش و همون کاسه.



|

........................................................................................

Home