The Metamorphosis |
Monday, August 30, 2004
بليپ *
ديروز دوباره رفتم فيلم "What the bleep (fuck) do we know" را ديدم. نه اينکه خيلی ازش خوشم اومده باشه، يک سری داشتن می رفتن منم باهاشون رفتم. اين هزينه ای است که واسه همراهی کسانی که دوسشون داری بايد بدی. حالا خدا را شکر ايندفعه هزينه اش خيلی زياد نبود. بعضی وقتها آدم بايد "A Cinderela Story" يا "White Chicks" را ببينه واسه اينکه با دوستاش باشه. تو فيلم يک جايی ميگه که همون مکانيزم شيميايی که باعث می شه آدم به هروِيين معتاد شه، باعث اعتياد آدم به احساسات و حالات روانی مختلف می شه. آدم هم هميشه دنبال يک بهانه می گرده که اون اعتياد را پاسخ بده. مثلا يک آدم غرغرو هميشه داره ناخود آگاه دنبال يک بهانه می گرده که غر بزنه، چون مکانيزم شيميايی بدنش می طلبه. يک آدم خوشحال دنبال بهانه واسه شاديه و تو هم دنبال يک بهانه می گردی که خودت باشی، بداخلاق، خوش اخلاق، خجالتی، خوشرو، بدجنس، مهربان، حسود و ... جالبتر اينکه وقتی يک سلول تقسيم می شه تو سلول جديد گيرنده های بيشتری واسه اون احساساتی که بهشون معتاده بوجود می آره. اگر فيلم را ديديد و اين چيزها توش نبود زياد نگران نشيد من خيلی مطمئن نيستم که اين را تو فيلم ديدم يا از يک جای ديگه در اوردم. به هر حال بريد ببينينش، خوشتون مياد. bleep = a short high-pitched sound 1:34 PM ........................................................................................ Tuesday, August 24, 2004
بنگ، بنگ، درنگ
تازگيها ساعت کوک نمی کنم. اينروزها صبحها هوا انقدر مه آلوده که با غلط زدن به سمت پنجره هم نمی شه فهميد ساعت چنده. وقتی که حس کردم که حسابی سير خواب شدم پاشدم يک نگاهی به ساعت کردم ديدم از 9 گذشته. گاماس گاماس دوشکی و ريشکی و اومدم شرکت. تو کيوبم که نشستم، از کيوب سمت چپم داد زد "Did I sleep with you". ميگه آدمها فقط وقتی به هم صبح به خير نمی گن که صبح از تو يک تخت پاشن. از کيوب سمت راستم هم سر وصدای کيبورد اومد. به مامان تازه سلام کردم. همين امروز و فردا قراره مامان شه. مياد سر کار می گه تو خونه حوصلم سر می ره. ولی من هی می ترسم می گم اگه وقتش بشه من دست و پا مو گم می کنم. بهم کلی دل داری داده و آموزش که خيلی کار سختی نيست. انگار صبحی اولين دردش را داشته. البته آقای بابا هم همين دورو بره و ميدونه که بايد چه کار کنه. من برم اين IQ-Buffer را يک خورده دست کاری کنم روغن سوزی داره بايد نشتی حافظه هاش رو يک کم کم کنم. ... 1:35 PM ........................................................................................ Monday, August 23, 2004 ........................................................................................ Friday, August 20, 2004
سوال
می گن، يک خرگوشه هر روز می رفته داروخونه و می گفته: ببخشيد هويچ داريد. داروخونه چی هم چپ چپ نگاش می کرده و می گفته: نخير، اينجا سبزی فروشی نيست. خلاصه آقا خرگوشه انقدر می ره داروخونه و تقاضای هويچ می کنه که داروخانه چی عصبانی می شه و دندون خرگوشه را می کنه. فرداش آقا خرگوشه می ره داروخانه و می گه: ببخشيد آقا آب هويچ داريد؟ ... سوال 1- داروخانه چی چه کار می کنه؟ سوال 2- چرا خرگوشها انقدر خرن که واسه هويچ می رن داروخانه؟ 11:13 AM ........................................................................................ Tuesday, August 17, 2004
نسبيت
You must constantly look at things in a different way. Just when you think you know something, you have to look at it in another way even though it may seem silly, or wrong, you must try. Keeting - Dead Poets Society 4:17 PM ........................................................................................ Monday, August 16, 2004
شکنجه
می گن يک لره را می خواستند شکنجه کنن، می برنش تو يک اتاق گرد می گن برو يک گوشه بشين. ... واسه اينکه يک برزيلی را شکنجه کنيد ببريدش کلاب ايرونی، بهش بگين دختربازی کن! 2:47 PM ........................................................................................ Friday, August 13, 2004
در گاراژ
صبح که ماشين را از پارکنيگ ميارم بيرون، از توی ماشين دکمه در گاراژ را می زنم که بسته شه. بسته نمی شه. خودم می دونم. آخه ديروزم بسته نمی شد. يکی دوبار ديگه امتحان می کنم. بسته نمی شه. يک کم می آد پايين بعد دوباره ميره بالا و چراغ گاراژ شروع می کنه به چشمک زدن. ماشين را دم در خونه پارک می کنم، می دوم طرف گاراژ، از در گاراژ می رم تو خونه، در گاراژ را از تو خونه می بندم، از در خونه می رم بيرون، يادم می آد کليد در خونه باهام نيست، پله ها را دو تا يکی می رم بالا، کنار نامه هام کليدم را پيدا می کنم (اگر خوش شانس باشم!)، در خونه را قفل می کنم، سوار ماشين می شم و می رم سر کار. خيلی وقته که اين سيکل را دنبال می کنم، توی همين يکی دو دقيقه ای هم که اين ماجرا طول می کشه مود روزم مشخص می شه. بعضی وقتها اصلا متوجه نمی شم، بعضی وقتها به خودم قول می دم که امشب درستش می کنم، بعضی وقتها سر راه يادم می افته که چند وقته پيانو تمرين نکردم می شينم واسه خودم چند دقيقه دلنگ دلنگ می کنم، بعضی وقتها هم به خودم فحش می دم و ... سه دقيقه کار داره که دو تا سنسور در گاراژ را تميز کرد. اونوقت وقتی که دکمه در گاراژ را بزنم در بسته می شه. توی سه چهار ماه اخير که من اينوقت را نداشتم. 3:05 PM ........................................................................................ Friday, August 06, 2004 PULP Right now you got ability But painful as it may be, ability don't last. Now that's a hard motherfuckin' fact of life, but it's a fact of life your ass is gonna hafta git realistic about ... ,you may fell a slight sting .that's pride fuckin' wit ya !Fuck pride Pride only hurts, it never helps Fight through that shit ... ?Marsellus Wallace was right, wasn't he 2:30 PM ........................................................................................ Thursday, August 05, 2004
قانون باخت
باختن کار آسانی نيست. برای باختن بايد برنامه ريزی کرد. نقشه ريخت، طرح داشت. اول از همه بايد ترس داشت. ترس بهترين کمک برای باخت است. بدون ترس باختن هنوز ممکن است ولی خيلی سخت می شود. قدم بعدی باور است. برای باخت بايد به باختن فکر کرد، بايد جايگاه مناسبی برای آن در نظر گرفت. قدم بعدی آسان تر است، بايد به بقيه نگاه کرد. بايد قاطی جمع شد. هميشه بازنده تر وجود دارد. ... بگذريم، اصلا حرف زدن در مورد باختن برای باختن کافی است. راستی مقام دوم خيلی مقام بدی است چون با باختن بدست می آيد. 1:41 PM ........................................................................................ Wednesday, August 04, 2004
احساس مسئوليت
من اينجا قراره چی بنويسم که هی شماها می آيين چک می کنين و می رين؟ حداقل يک راهنمايی بکنين من بفهمم چی بنويسم. در هر حال خيلی ممنون که سر می زنيد. خوبم. خوب خوب. خيلی خوب. بقيش را هم که واستون ديشب و ظهری تعريف کردم. 4:01 PM ........................................................................................ Tuesday, August 03, 2004
خواب
خوابم می آد. حوصله ديباگ کردن مدارم را ندارم. صبحی هم خوابم می اومد، بيدار نشدم برم فوتبال ببينم. ديشبم خوابم می اومد دير رفتم مهمونی، زودم برگشتم. ديروز صبحم خوابم می اومد، تا لنگه ظهر خوابيدم و دير رفتم سرکار. آی الهه خواب دست از سر من بردار بذار بخوابم ... من از بچگی هميشه خيلی می خوابيدم، مامانم بهم می گفت خفتوک! حالا يک کم چرتم پريد يک چرت و پرت ديگری می نويسم ... 3:46 PM ........................................................................................ Monday, August 02, 2004 ........................................................................................
|