The Metamorphosis |
Thursday, February 24, 2005
دينگ دينگ
ظهر رفتم پستخونه تا واسه مامانم يک بسته پست کنم ديدم همون آقايی که سه سال پيش اونجا نشسته بود هنوزم نشسته، هنوزم با لبخند بهت سلام می کنه، هنوزم بسته را می ذاره رو ترازو، هنوزم کد مقصد را وارد می کنه، هنوزم پول می گيره، و هنوزم بقيه پولت را می ده و با لبخند روز خوبی را واست آرزو می کنهٍ؛ هنوزم همين که روت را برگردوندی با صدای کلفتش می گه NEXT. نزديک بود بگم بيچاره، که يادم اومد منم مثل سه سال پيش بايد برگردم سر همون کار، پشت همون کامپيوتر بشينم، همون کد را بنويسم و هنوزم حس کنم که خوشبختم. 2:33 PM ........................................................................................ Thursday, February 17, 2005
گرچه چشم برداشتن از چشمای درشت سياهش کار آسونی نبود ولی اون مغز قلم بدجوری چشمک می زد. ظاهرا نميشه همه چيز را با هم داشت.
5:51 PM ........................................................................................ Tuesday, February 15, 2005
برف
از اون بالا همه چيز سفيد سفيده، ذهنت را ول می کنی واسه خودش بره، خيالبافی می کنه، بيشتر و بيشتر، تندتر و تندتر. يک لحظه خودت را پيدا می کنی، وسط زمين و هوا، صبر می کنی که قل خوردنت تموم شه، پا می شی، خودتو می تکونی، هر کدوم از چوبهاتو از يک گوشه می آری، پات می کنی، دوباره از اول. ايندفعه حواستو جمع می کنی، دستها بالا، انگار که يک سينی داری می بری. فشار رو پای دامنه، پای قله را آزاد می کنی، چپ، حالا راست، دوباره چپ، دوباره راست. آفرين. يک کم که رفتی عادت می کنی، ذهن واسه خودش می ره، خيالبافی می کنه، بيشتر و بيشتر، تندتر و تندتر، و ... منتظر می مونی تا قل خوردنت تموم شه ... ... هيچ چيزی بهتر از يک مسافرت اسکی در Mammoth نيست، مخصوصا اگر يکی واست شومينه روشن کنه، يکی واست شام درست کنه، يکی صبحانه درست کنه، يکی مشروب دستت بده، يکی شريک حکمت بشه و يکی شريک رقصت. 11:34 AM ........................................................................................ Thursday, February 10, 2005
محاسبه تمرکز
مدت زمان بين ديدن آيکن نامه در گوشه راست کامپيوتر و زمان چک کردن Email (بر حسب دقيقه) تقسيم بر 60. اگر Email را باز کرده و نخوانيد عدد فوق را بر دو تقسيم کنيد. 1:50 PM ........................................................................................ Tuesday, February 08, 2005
چهارشنبه
چهارشنبه ها محله ما از هميشه سوت و کور تره. اگر يک وقت هوس کنيم سر شب خونه نريم جای خاصی پيدا نمی شه. و عجيب اينکه اگر خدايی نکرده يک چهارشنبه ای پام به خونه برسه چنان حوصلم سر می ره که نگو. واسه همين از اون قديم قديما، حتی اون زمانهايی که افسارم همش دست خودم نبود برنامه چهارشنبه هميشه از قبل مشخص بود، يک وقتهايی ليگ فوتبال ارواين (اينم واسه دوست عزيزی که پرسيده بود من کجا زندگی می کنم)، يک وقتهايی شب برزيل تو الدورادو، يک زمانهايی تو قهوه خونه نشستن تو لاگونا، و حالا مدتهاست که شب سينما و شام و اين جور چيزها شده. فقط اشکالش اينه که پيدا کردن فيلمی که يک گروه بپسندند و هيچکدومشون قبلا نديده باشند خيلی آسون نيست. کار به جايی رسيده که کم کم همه فيلمهای نيمه بند تنبونی را هم مجبوريم ببينيم. نکنه فردا بايد The Wedding date را ببينيم؟ ... اين روزها بازار تنيس داغه، باور نداريد از گيرمنديان بپرسيد؟ و البته بازاز تولد، بابا آخه چرا همتون با هم بدنيا اومدين. سه چهار هفته گذشته که از بس تولد رفتم به هيچ چيز ديگه نرسيدم اين هفته هم که از مدتها پيش قرار بوده بريم اسکی و يک تولد را از دست می دم. چرا آدم نمی تونه در يک زمان دو جا باشه. يا اصلا چهارشنبه شبها را يک جا ذخيره کنه که اگر دو تا چيز مثل اسکی و تولد روی هم افتاد بتونه از ذخيرش استفاده کنه. 6:22 PM ........................................................................................ Thursday, February 03, 2005
داشتم فکر می کردم که چرا با توجه به اينکه کلی دليل خوب دارم که حالم خوب نباشه ولی باز حالم خيلی خوبه. به اين نتيجه رسيدم که چون حالم خيلی خوبه فکر می کنم دليلامم خوبن.
1:03 PM ........................................................................................ Tuesday, February 01, 2005 ........................................................................................
|