The Metamorphosis |
Saturday, July 31, 2004
جمعه
دوباره جمعه شد. يعنی بازم جمعه شد. قديمها جمعه ها مجبور نبودم زود پاشم برم مدرسه. ساعت دو بعد از ظهر برنامه کودک داشت، بعد از اونم فيلم سينمايی. ظهرهاشم کباب بود مدل مامان پز. اون نون زير کباب را ديگه هيچ وقت نخوردم، دود شد رفت. حالا جمعه ها عوض شده، شده شکل بقيه روزها. جاشو با يکشنبه عوض کرده. با اين حال جمعه هنوز خوبه چون وعده های خوب داره، شنبه داره، و هميشه يک وعده نو. ... اين هفته هر شب با يک سری رفتم بيرون. همه چيز معمولی بوده، مثل هميشه. يک سينمايی، رستورانی، کافه ای، عرقی، آبجويی چيزی. بقيش هم خواب و کار. دم دمای ظهر که می شه ميرم سراغ وبلاگاشون، يکی عاشقه، يکی فارغه، يکی گيجه، يکی خوشحاله, يکی غر می زنه. پس چرا ديشب همه مثل هم بودن. يعنی دو تا دونه آبجو کافيه که همه بشن مثل هم. عاشق با قاشق بستی بذاره دهن فارغ! ... امروز من واسه فردا می نويسم. يعنی اين پست جمعه تاريخش مال فرداست. ماجرا از اين قراره که من اگر دو تا پست تو يک روز بکنم، گند زده می شه تو قالب وبلاگم. منم حوصله ندارم برم کدهای قالب وبلاگمو نگاه کنم ببينم چه کارش کنم درست شه. واسه همين تاريخ پست دوم ديروز را کردم امروز. تاريخ پست امروز را هم کردم فردا. اصلا من دلم می خواد امروز فردا باشه. ... خوب، من پينگ پنگمم بازی کردم، ناهارمم خوردم. بازی امروز از بازيهای رسمی! شرکت بود. من يکی ديگه از اخلاقهای گهم اينه که قبل از بازيها هی زر می زنم، کری می خونم. دو تا تاثير بد داره. اوليش اينه که اولا همه می خوان پوزم را بزنن. يعنی ببرن من را. دوم اينکه مسابقه يا حتی بازی را خيلی حساس می کنه. اونوقت خود خرم اولين آدميم که ظرفيت حساسيت را ندارم. ته دلم می لرزه، حتی اگر مطمئن مطمئن باشم که می برم. بازيم هم صد برابر بدتر می شه. امروز رقيبم هم مثل من کری خوب می خوند. نتيجش اين شد که همه شرکت اومدن تماشای بازی ما. البته بردم ولی مثل سگ نفسم بند اومد. حالا از دوشنبه مسابقات تک حذفی مون شروع می شه. رقيبم هم شانس اول کل مسابقاته ولی من دوباره دارم زر می زنم!!! 10:22 AM ........................................................................................ Friday, July 30, 2004
هور و ماهور - ادامه
فريم بافرم را درست کردم، گذاشتم تو آب نمک که خوب تست شه. حدود سه ساعتی طول می کشه که اين تست من تموم شه. رفتم يک سر به جناب استادم در دانشگاه زدم. معمولا پنجشنبه ها و سه شنبه ها می رم يک سری دانشگاه. اين دفعه کار خاصی نکرده بودم. استادم خيلی خوبه، اگر کاريم نکرده باشم يک گپی باهام می زنه يک کم دوسه تا مساله را با هم بالا پايين می کنيم. ولی اين کار دانشگام از اون کارهاييه که خيلی دلم می خواد زود شرش را بکنم تموم شه ولی انرژی کافی نمی ذارم. بايد يک زور گنده بزنم تموم شه. البته اول بايد شروعش بکنم. ... اين چند روز هی رفتم سينما. و هی فيلم ديدم. بد نبود ديشب يک مستند در مورد متاليکا ديدم. با حال بود در مورد دو سه سال اخير بود که داشتند اين آلبوم آخريشون را درست می کردند. سوای همه خل بازيهاشون، آدمهای ساده ايند. به نظر من عجيبه که چرا اينها شدند متاليکا و خيليهای ديگه هيچی نشدند. من چيز خيلی خاصی توشون نديدم. نه اينه باحال نباشند. خيلی با حالند. اصلا خدا هستند ولی يگانه نيستند. احتمالا قسمتشون اين بوده که مشهور شن! فيلم پريشب اسمش بود Maria Full of Grace ، مال کلمبيا بود. مثل همه فيلمهای ديگه جهان سومی. تلخ، واقعی و تکراری. به نظر من اگر رخشان بنی اعتماد تو کلمبيا به دنيا اومده بود به جای زير پوست شهر، اين فيلم ماريا را می ساخت. از Netflix هم دو سه تا فيلم جديد گرفتم و ديدم. دنيای فيلم از دنيای واقعی رنگی تره، سياه تره، سريعتره، کند تره، تلخ تره، شيرين تره و ...! البته دنيای واقعی هم ساخته ذهن ماست. يعنی آقای ذهن کارگردانشه. دلش خواست سياهش می کنه، رنگيش می کنه، آبيش می کنه، سفيدش می کنه و ...! حالا اينکه چه جوری دلش می خواد را من ديگه نمی دونم. لابد تهيه کننده ازش خواسته. تهيه کننده کيه، اون را ديگه حتی حدس هم نمی تونم بزنم. 1:37 PM ........................................................................................ Thursday, July 29, 2004
هور و ماهور
من نمی دونم ديشب چی بود که خوردم که تازه الان کلم داره کم کم گرم می شه. وقتی بخواهی هم پياله عرق خورها بشی يک جايی بالاخره گندش در می آد. البته حالم با حاله. به جز اين رييس *ونيم که مجبورم کرده امروز بيام سر کار و وبلاگ بنويسم. (نه بابا کلی کار دارم حالا يک زره کرمم را بريزم انجامشون می دم). قرار بود امروز برم يکی از اين سمينارهای يک روزه کيدنس! (اين اسمهای انگليسی را به فارسی که می نويسيم عجيب غريب در می آن!) که نشد، يعنی نذاشت. ... تا حالا که هفته سريعی بوده. هنوز خستگی آخر هفته پيش تو تنمه. منم که کونم تو خونه بند نمی شه يک خورده استراحت کنم. خلاصه بچرخ تا بچرخيم. اين هفته يک خوردشم مبهم و نامعين بود. ولی خوب بعضی وقتها مبهم و نامعين بودنم بد نيست. (اين لينک درست کنم کجاست که حداقل يک لينکی بدم بفهمين چی می گم!). چرا همه چيز قاطی شده. ... من برم يک خورده کار کنم بقيش را بعدا می نويسم. بايد به فريم بافر يک چيزی اضافه کنم که وقتی سيگنال stall فعال هست يک گه جديد بخوره. 10:17 AM ........................................................................................ Monday, July 26, 2004 ........................................................................................ Friday, July 23, 2004
خداحافظ
من بايد از همه حلاليت بطلبم. ايندفعه با همه دفعات ديگه فرق می کنه. حداقل به من اينجوری الهام شده. همتون را خيلی دوست دارم حتی اونهايی را که با خودم نبردم. من دوباره دارم می رم لاس وگاس. نه نه، اشتباه نشه.اونجا مستغلات نخريدم. هی همه گفتند بخر ولی من نخريدم. فعلا نه شايد وقتی ديگر. داريم می ريم عزب پارتی يا همون Bachelor Party. ماجرا از اين قراره که دوستان، آقايی را که هوس دامادی کرده، می برن چيزهای مختلف بهش نشون می دن شايد سر عقل بياد و از اين حماقتش دست برداره. نه بابا شوخی کردم، می برنش که چش و دلش سير شه و بره دنبال زندگی و تعهد و از اين جور چيزها. نه اينم نيست، بزرگترها و ريش سفيدا می برنش که براش اسراری را فاش کنن. نه اينم لوسه؟ پس چی می تونه باشه؟ شايد می برنش که به بهانه اون خودشون يک نفسی بکشن. من نمی دونم، ما که داريم می ريم. بزرگترين سوئيت هتل ونيز را رزرو کرديم. 1400 فوت مربع وسعتش. تو سوئيت جاکوزی داره. تو دستشويش تلويزيون داره و ...! منم نديد بديدم به خدا! دلم به چه چيزهايی خوشه. راستش مهم نيست کجا می ريم و واسه چه کاری. من و اين گروه از دوستام که از چهار تا قاره مختلفيم اگر تو جهنمم بريم بهمون خوش می گذره. مخصوصا اين ژان و ژان که تو اين سه سالی که با هم کار می کنيم به تنهايی کافيه که حس آدم را خوب کنه. من و اون مدتهاست که همسايه ايم. کيوبهامونو می گم. صبح که ميشه يک دونه موز واسه خودش می آره يکی واسه من. بعد سمت هلالی موز را به سمت بالا می گيره، جلو دهنش می ذاره و می گه Smiling face or Goh face بعد هم می ره ميشينه تو کيوبش و کار می کنه. دلش پاک پاکه. نه عقده داره، نه کينه نه هيچی. هراز گاهی نق می زنه ولی خيلی خوب می دونه که تو زندگی هيچ چيز مهمی نيست. دست منو گرفته خيلی جاها برده، خيلی جاها هم با هم رفتيم، يک جاهايی هم هست که قراره با هم بريم. هی فکرهای بد نکنيد، ما جای بد نمی ريم کار بدم نمی کنيم. ... با همه اينه ها وگاس ديگه بسه. کسی نمی آد بريم شرق! نيويورکی، بستنی! (منظورم Boston هست نمی دونم چرا شکل بستنی شد!) 1:22 AM ........................................................................................ Wednesday, July 21, 2004
صبحانه
صبحانه تمام شد. نه، قرار هفتگی صبحانه خوردن در لاگونا تموم شد. نه، يعنی ديگه بهتون ايميل نمی زنيم که بياييد صبحانه تو لاگونا. خواستيد بريد. من هم اگر خواستم می رم. شمارشش از دستم در رفته. فکر کنم 12 يا 13 بار رفتيم واسه صبحانه خوردن. يک روز کاری، وسط هفته، قبل از کار. من از اينکه از تو رختخواب پاشم برم سر کار بدم می آد. و هميشه همينکار را می کنم. ساعتم که زنگ می زنه، بهش محل نمی دم. انقدر تو رختخواب می مونم تا انقدر دير بشه که هيچکار نتونم انجام بدم. بعد تو ماشين در حالی که دارم ريشم را می زنم با خودم دعوا می کنم که فردا ديگه از اين غلطها نکنی. و فردا همون آش و همون کاسه. هر چيزی که به من اين امکان را بده که فاصله رختخواب تا محل کار را زياد کنم هميشه خوشحالم کرده، گرچه که دوام چندانی نداشته. صبحانه هم يکی از اين برنامه ها بود. اونم مثل همه کارهای ديگه عادی شد، وقتی هم چيزی عادی بشه، حرص آدم را در می آره، می شه مثل کار، مثل درس، مثل عشق، مثل من، مثل تو. حالا بايد کم کم فکر يک کار ديگه باشيم. دوست دارم وسط هفته باشه تا بهمون ياد آوری کنه که کار تنها جزيی از زندگيه. حتی تو روزهای غير تعطيل، حتی با وجود همه Deadline ها. (به فارس می شه چی؟ تاريخ تحويل!). دوست دارم همه بيان تا ترسمون از با هم بودن بريزه، بدونينم که با هميم. و از همه مهمتر دوست دارم که تو بيايی. نگی که کله سحر کی حال داره، کار دارم، درس دارم، خوابم می آد، حوصله آدم مثبت ندارم، ديکتت خرابه، خجالت می کشم، ماشين ندارم. حالا چه کار کنيم به نظر شما؟ ... در ضمن صبحی خيليم خوش گذشت. تازه عکسم گرفتيم. قراره تو مجله سيمای لاگونا چاپ بشه. دريا مثل هميشه آبی بود. آسمونم همينطور. تو کجا بودی؟ 1:58 PM ........................................................................................ Monday, July 19, 2004 دوشنبه
دوشنبه روز خوبی واسه شروع هفته نيست. من دوشنبه ها خسته ام. خوابم می آد. کارهايی را که قرار بوده آخر هفته سر وسامان بدم نکردم. تازگيها هم يک کار جديد به همه کارها اضافه شده و اونم يک مشت پيغام Task Overdue از طرف جناب PDA هست که عذاب وجدانم را بيشتر می کنه. بابام هميشه شنبه ها بيکاری می گرفت. می گفت شنبه روز خوبی واسه سرکار رفتن نيست. آدم آخر هفته خسته می شه. می رفت بانک، روغن ماشين عوض می کرد، غذا می پخت، کتاب می خوند و هفته را آرام شروع می کرد. من هم از اينکه بايد برم مدرسه حرصم می گرفت و بهش حسوديم می شد. ... امروز گردنم هم درد می کنه. نمی دونم مال چت پنجشنبه شبه، يا مال واليبال شنبه، يا سينمای ديشب. حالا واليبال و سينما را کاريش نميشه کرد ولی فکر کنم واسه چت ديگه پير شدم. البته چت باحالی بود، اگر گردنم خوب بود کلی چيز در موردش می نوشتم. ... شنبه هم آش بود هم همه چيزهای ديگه. هرچی صبر کردم که تهيه کننده، کارگردان، يا بازيگر مهمان چيزی در موردش بنويسند که ننوشتند، منم حالشو ندارم. گفتم که گردنم درد می کنه. فقط آش ايندفعه خيلی شبيه سوپ اوندفعه بود ولی بدون هايپر. البته سيرداغ و پياز داغ بهش اضافه شده بود. ... اين روزا سعی می کنم کار زيادی نکنم تا گردنم خوب شه. ولی از چت نمی شه گذشت! 5:47 PM ........................................................................................ Thursday, July 15, 2004
کرديت کارت
ديروز سر ميز صبحانه تو لاگونا، موقع پول دادن که شد ديدم که پول تو کيفم نيست. عجيب نبود من معمولا پول نقد ندارم. خدا خيری به اينه پلاستيکها بده. اما ايندفعه کرديت کارتی که باهاش معمولا خريدهای روزانه ام را می کنم هم نبود. اونو چه کارش کردم! نمی دونم! خلاصه صبحانه بدهکار آقای ايندفعه قصاب/موسيقيدان شدم. اميدوارم موقع تسويه سنتور دستش باشه! ... يک کم که فکر کردم متوجه شدم دو سه روز گذشته از اين کرديت کارتم فقط واسه حساب ناهار استفاده کردم. ديروز، نه دوشنبه رفتيم رستوران پرويی (INKA Grill) اونجا من سهم خودم را با کرديتم دادم. ولی بعد از اون دوباره سه شنبه وقتی اسکارلت را بردم دکتر، سر راه رفتيم Billy's اونجا کل پول غذا را با همين کرديتم دادم. پس احتمالا هنوز Billy's بايد می بود. آدم خوشبين و خونسرديم، گرچه اين اخلاقم بعضی وقتها پدرم را در می آره ولی حداقل از اعصابم مواظبت می کنه. زنگ نزدم که کرديت کارت را بلاک کنم، صبر کردم خانم خوشگلهای Billy's بيدار شن و برن سر کارشون بعد بهشون زنگ زدم و خوشبختانه کارتم اونجا بود. ايندفعه هم به خير گذشت. ... داشتم دفعاتی را که تو رستوران يا بار، چيزی را جا گذاشتم واسه خودم مرور می کردم، متوجه شدم اون مواقعی که مستم يا گيجم چيزی را جا نمی گذارم ولی معمولا اون زمانهايی که حواسم جمع تر هست يک گندی می زنم. يک کم که بيشتر دقت کردم يک رازی را کشف کردم. اون وقتهايی که حواسم سر جاش نيست معمولا تيپ (انعام) بيشتری می دم و کارتم را که جا می گذارم گارسن دنبالم راه می افته تا بهم بده (کارت را می گم)، اما وقتی حواسم جمع باشه، تيپم کمتره و احتمالا گارسنه با خودش می گه، *ون لقش اگر کارتش را خواست برمی گرده. عجب !!! 1:09 PM ........................................................................................ Tuesday, July 13, 2004
اسباب بازی
دوباره رفتم واسه خودم يک اسباب بازی جديد خريدم. اين دفعه يک PDA مدل HP2215 (من از محصولات HP خوشم می آد چون Initial من را روشون می گذاره). از اين به بعد من هيچی يادم نمی ره. هيچ جا دير نمی رم. همه کارهام را هم به موقع انجام می دم. واسه اينکه امتحانش کنم رفتم واسه چهار ماه ديگه بليط کنسرت گرفتم. بعد توی PDA تو روز اول اکتبر نوشتم کنسرت استينگ از ساعت 8 تا 12 شب. بعد هم اون را تنظيم کردم که سه روز قبل از روز کنسرت بهم خبر بده. حالا اميدوارم تا اون روز گمش نکنم. خوب، کار از محکم کاری عيب نمی کنه. ممکنه PDA کار نکنه. واسه اونم يک فکری کردم. يک جا شش تا بليط خريدم واسه دوستی، آشنايی، خلاصه هر کی که خواست بياد. اگر PDA کار نکرد، حداقل يکی از اين شش نفر يادش می مونه ديگه. کنسرت را از دست نمی ديم به هر حال. شما هم اگه خواستيد، خبر کنيد. فقط روز اول اکتبر بايد ارواين باشيد و ... همين. به قول ايشون: And I'll be swimming In the sea No banging on this glass For me My eyes saw red When my world turned blue So I'm leaving Everyting that's true ... اسکارلت دوباره مريض شده. ميگه سرش درد می کنه. من اگه به خودم بود کاريش نداشتم، می گفتم عصبيه. يک خورده آروم بگيری خوب می شه. ولی يک دوست دارم خيلی گيره و حساس. مجبورم کرد ببرمش دکتر. دکترم بهش آزمايش داده ببينه چشه. امان از دست اين دکترا. حالا اون بيمارستانه تا ببينيم چشه. ... فردا می خواستم دودره کنم برم يک خورده استراحت، نشد. سر ظهر واسم Meeting گذاشتند. کوفت! حالا خيليم طوری نيست!! امروز استراحت می کنم. 4:08 PM ........................................................................................ Sunday, July 11, 2004
وقتی نق نمی زنم
من بالاخره رسيدم خونه. عجب آخر هفته پرباری تازه هنوز تهش مونده. جمعه شب که سوار ماشينم شدم رفتم سمت لوس آنجلس همه لنزها دوباره مثبت شد. معمولا من از بس همه چيزها را مثبت می بينم حرص خودم و همه اطرافيانم را در می آرم. انقدر که بعضی وقتها فکر می کنند که از *ون گشاديمه که دردسر حرص خوردن را حاضر نيستم بپذيرم، يا اينکه واسه کارام Passion ندارم و خيلی واسم مهم نيستند، از هر چی که باشه من هر صبح که پا می شم همه ستاره هام را می شمارم، يک بوس گنده می فرستم واسه خداجونم و می روم دنبال زندگيم. قر و نق هم به اندازه کافی می زنم ولی خوشحالم:) ... من هميشه فکر می کردم که خيلی سخته که يک آدم از خودم بی خيال تر، نامرتب تر، پرحرف تر و ... پيدا بشه. ولی تازگيها دست روزگار همش داره پوز من را می زنه. يکی از اين آدمها همين دوستمه که با هم رفتيم کنسرت. تو راه کنسرت ترافيک بود، يک لحظه نزديک بود حرص بخورم که دير می رسيم. دوستم گفت حالا کنسرت سه ساعته؛ نيم ساعتشم که از دست بديم چيزی نميشه. حرصم نيومده، رفت. ... کنسرت خيلی خوب بود. فقط من تو کنسرت هر از گاهی حواسم پرت می شد و می رفت دنبال دنبلان. اين مشکليه که من با کنسرتهای توی لوس آنجلس دارم. يا حواسم به دنبلانه يا کله پاچه يا دل و قلوه. بالاخره کنسرت تموم شد ما هم رفتيم رستوران قناری و من هم به دنبلان رسيدم. ... خيلی از نيمه شب گذشته بود، ديگه قدرت تا خونه اومدن نداشتم همونجاها وسط راه خونه يکی از دوستام خوابيدم. هنوز چشام گرم نشده بود ساعت زنگ زد. بيدار شدم رفتم کلاس ترافيک، که جريمه ام از پرونده اعمال رانندگيم پاک شه. کلاس، من را ياد کلاس انقلاب اسلامی و ريشه های آن می انداخت. از اون کلاسهایی که اجباریه، بايد به خاطر حضور غايب بری، حوصلشو نداری، آخر سرم شب امتحان يک جزوه از يکی کپی می کنی و می خونيش، يک نمره نسبتا خوب می گيری، از امتحان هم که در اومدی همه چيز يادت رفته. با همه اينها خيلی بد نبود. رانندگیم مثل کار، مثل عشق و مثل همه اون چيزهاییه که هر روز انجام می ديم، کم کم واسمون عادت می شه. ديگه نه قدرش را می دونيم نه اصلا قسمتی از زندگی می پذيريمش. بعد با تند رفتن، رانندگی در حال مستی، يک دور زدن ناگهانی همه لذتش را از بين می بريم. هر از گاهی کلاس ترافيک، واسه همه چيزهای ظاهرا تکراری زندگی بدک نيست. ... از کلاس در اومدم رفتم مهمونی حمام بچه. ديوانه کننده خوش گذشت. يک سری از خانمهای مهمونی حرصشون در اومد و اعتراض کردند که چون ما پسرها، تو Baby Shower ها، حضور فعال داريم و بهمونم خيلی خوش می گذره از اين به بعد اونها هم تو مهمونيهای Bachelor Party ما می آيند. ما که بخيل نيستيم. قدمشون روی چشم. اما ... مهمونی حدود ساعت 8 تموم شد. اما چون هيچ کس نمی تونست رانندگی کنه هيچکی خونش نرفت و هم با يک ماشين رفتيم بيرون. ... بعد از اون تنها چيزی که يادم می آد اينه که داشتم دنبال مسواکم می گشتم که مسواک کنم و بخوابم. آخرم پيداش نکردم! ... 1:22 PM ........................................................................................ Friday, July 09, 2004
نق
دارم می رم کنسرت Gipsy King توی Greek Theatre ، ولی حوصله ندارم. فردا کله سحر بايد برم Traffic School. يک زره که تند بری بايد صد جور تاوان پس بدی. فردا بعد از ظهر هم بايد برم Babay Shower. بيچاره حنا که هنوز به دنيا نيومده يک سری نره خر مست دارن می رن مهمونيش. من و دوستای شرکتم Baby Shower و Bachelor Party را تقريبا يک جور برگزار می کنيم. خدائيش خيلی هم بی ربط نيستند. جفتشون جشن عشق و زندگی هستند. واسه جشن گرفتنش هم بهترين کار فرار از عشق و زندگيه حالا با کمک الکل يا هر چيز ديگه. يکشنبه اگر کانال 228 برنامه داشت که ميشينم خونه و تماشاش می کنم وگرنه يا کانال 215 و يا 218 را نگاه می کنم. يکی هم تازگيها بهم گفته Passion ام کمه شايد يک کم برم دنبال اين آخری. معلم پيانمومم ديشب سر کارم گذاشت و دودرم کرد. اين پيانيستها همشون دودره هستن. توپ پينگ پنگمونم شکست امروز. خلاصه تو مود نق زدنم. وقتی دلت می خواد نق بزنی کلی بهانه دستت می آد، آخه توپ پينگ پنگمون ديگه واسه چی شکست! هايپرم بهم ميل زده که چرا نمی ريم کمپينگ. روم به ديوار، اين هفته که هيچی، هفته بعدم که گوسفند را می بريم چرا، خودمونم می ريم آش خورون. هفته بعدشم بايد برم Bachelor Party (قاطی کردم فردا Bachelor Party بود يا Baby Shower! حداقل کادوهاش با هم فرق می کنه). هفته بعدش قول می دم بريم کمپينگ. من برم. تو اين ترافيک کی حال داره بره کنسرت. ميدونم که بهم خوش می گذره. ولی دلم می خواست يک خورده نق بزنم. 5:15 PM ........................................................................................ Wednesday, July 07, 2004
22 بهمن
22 بهمن تو امريکا چهارم جولای می افته و تعطيله. ... تو يک آخر هفته دراز (long weekend) چون همه ميرن مسافرت منم بايد برم يک جايی. چون من حوصله برنامه ريزی از قبل را ندارم اگر بخواهم يک جايی خارج از جنوب کاليفرنيا برم دو تا گزينه بيشتر ندارم، سانفرانسيسکو يا لاس و گاس. ايندفعه قرعه با وگاس بود. ... وقتی تو ثانيه آخر هتل رزرو کنی بايد يکسری جاها کوتاه بيايی. يا بايد با يک آقا پسر خوشگل پشمالو رو يک تخت بخوابی، و يا بايد اتاقی که سيگار کشيدن توش مجازه را انتخاب کنی. البته من را کشتند! ... (بقيه اش را بعد از پينگ پنگ و ناهار می نويسم ...من برگشتم ... جاتون خالی هم بردم هم ناهار يکی اينجا کباب و خورش بادمجان سفارش داده بود ما هم خورديم، رئيسم هم نيست. انگار يک جورايی کويته. خدا آخر و عاقبت ما را بخير کنه!) ... برگرديم وگاس؛ خوبی اتاقی که سيگار کشيدن توش مجازه اينه که هم منظره بهتری داری و هم می تونی تو تختخواب دراز بکشی، سقف را نگاه کنی و سيگار بکشی. دود که خورد به سقف نوبت پک بعدی می رسه. با همه اينها داشتن اتاقی که توش سيگار کشيدن مجازه با يک هم اتاقی که حتی تو وگاس سيگار نمی کشه مثل ... می مونه! ... با يک حساب سرانگشتی من تو اين سه سال و خورده ای که اينجا بودم تا حالا شش بار رفتم وگاس. دفعه اول نديد بديد بودم، دفعه دوم وحشی و افسار گسيخته، سوم خسته سر راه گراند کنيون، چهارم خانوادگی، پنجم گيج ومنگ، ششم آزاد و راحت. 12:04 PM ........................................................................................ Friday, July 02, 2004
کانال 228
روبروی تلويزيون روی کاناپه دراز کشيده ام. کانال عوض می کنم. دنبال چيز خاصی نمی گردم. سرگرمم. به چيز خاصی فکر نمی کنم. همه چيز عادی و معمولی است. وقت استراحت است. کانال 5 سريال دوستان، کانال 11 ديوانه از قفس پريد، کانال 212 سامبا، کانال 213 اسکی، کانال 214 تنيس، کانال 215 ساحل اقيانوس آرام، کانال 216 کافی و سيگار، کانال 217 برباد رفته، کانال 218 روزهای معمولی، کانال 219 عرفان، کانال 220 فوتبال، کانال 221 سگ پز، کانال 222 درس آدم شدن، کانال 223 کاپيتان کريم، کانال 224 گم شده در لاس وگاس، کانال 225 سريال سکس و شهر، کانال 226 عصر جديد، کانال 227 طبيعت، کانال 228 ... (نفهميدم چی بود!)، کانال 229 مهاجران، کانال 321 نوستالژی، کانال 322 جنگ، کانال 323 کنسرت، کانال 324 پيانيست، کانال 325 مشق شب، کانال 326 کار، کانال 327 زمانی برای مستی اسبها. کنترل را کنار می گذارم. دستهايم را به هم گره ميزنم، پشت سرم می گذارم، به پشت دراز می کشم، سقف را می بينم، به خواب می روم. فردا روز ديگری است. از خواب که بيدار می شوم، کنترل را بر می دارم، کانال 228، (خش خش خش ...)، برنامه ای ندارد. دنبال روزم می روم، می دوم، می خورم، می خوانم، می خوابم. چند روزی است که کانال 228 ذهن مرا به خود مشغول کرده است. از جلو تلويزيون که رد می شوم، ناخودآگاه کانال 228 را می زنم. هيچ برنامه ای ندارد. به دوستم تلفن می زنم، می دانم که چندين بار کانال 228 را ديده است. ازش در مورد زمانبندی برنامه های کانال 228 می پرسم، نمی داند. می گويد هر از گاهی برنامه دارد، ولی زمانبندی خاصی ندارد. نمی داند. ... ديشب دوباره کانال 228 را نگاه کردم، هنوز برنامه هايش را دوست دارم. تنوع دارد، جذاب است، آرام است، عميق است، صميمی است، فقط کمی ترسناک* است. * از دفتر کانال 228 يک فاکس به من رسيد که ترسناک واژه درستی نيست و عجيب بهتر ويژگيهای اين کانال را توصيف می کند. منم اصلاح می کنم که: کانال 228 کمی عجيب است. 6:54 PM ........................................................................................ Thursday, July 01, 2004 ........................................................................................
|