The Metamorphosis |
Wednesday, June 30, 2004
امروز
مدارم کار نکرد، تقصير من نبود زود پا شدم، دير شد نوشتم، چرت و پرت بود خوردم، خدا رسوند بازی کردم، بردم زنگ زد، جواب دادم! 6:46 PM ........................................................................................ Tuesday, June 29, 2004
فردا
وقتی مدارت کار نمی کنه، به زور از خواب پا می شی هیچی واسه نوشتن نداری ناهارت بهت نمی چسبه پینگ پنگ می بازی هیچ کی بهت تلفن نمی زنه ... مست که کردی، تا دیروقت نمی خوابی از هفت دولت آزادی هرچی دستت برسه می خوری یادت می ره که باختی تلفنت که زنگ می زنه نگاش می کنی ... فردا، مدارم را درست می کنم زود پا می شم می نویسم می خورم پینگ پنگ، شاید بازی نکنم تلفنم که زنگ زد نگاش می کنم! 11:56 AM ........................................................................................ Monday, June 28, 2004 Something has happened to me, I can't doubt it anymore. It came as an illness does, not like an ordinary certainty, not like anything evident. It came cunningly, little by little; I felt a little strange, a little put out, that's all. Once established it never moved, it stayed quiet, and I was able to pursuade myself that nothing was the matter with me, that it was a false alarm. And now, it's blossoming. ... So a change has taken place during these last few weeks. But where? It is an abstract change without object. Am I the one who has changed? If not, then it is this room, this city and this nature. I must choose. ... (Monday, 29 January, 1932 by A.R. ) 10:18 AM ........................................................................................ Thursday, June 24, 2004
کار خاص
ديروز سر ميز صبحانه در لاگونا، يکی پيشنهاد کرد که اين هفته هر کسی يک کار بکنه که تا حالا نکرده. پيشنهادهای اوليه خيلی خاص نبود. يکی گفت: امروز کار می کنم؛ يکی گفت: کار نمی کنم. يکی گفت اخبار می خونم. يکی گفت نمی خونم. يکی فکر ورزش کردن بود يکی ورزش نکردن و ... ... ديروز يک روز خيلی معمولی بود. ناهار به بهانه فوتبال ديدن رفتيم يک جای خيلی شيک و پيک، ولی از فوتبال خبری نبود. بعد از کار هم با يک گله آدم رفتيم سينما؛ فيلم "وسطی" را ديديم. بد نبود به قول تنها خارجی جمع "stupid but hilarious" بعد از فيلم هم کلی تو سر و کله هم زديم بدون تعارف. نمی دونم ديشب و پريشب چقدر خودم بودم، ولی اگر خيلی خودم بوده باشم، خيلی موجود پررويی هستم! بر حذر باشيد! البته، هيچکدوم از حرفهايی که زدم يادم نيست! ... صبحی تو ماشين تو راه اومدن به شرکت با کارهای عقب موندم کلنجار می رفتم. از بعضی هاشون وقت اضافه خواستم، با بعضی هاشون کنار اومدم و به بعضی هاشونم گفتم ولم کنيد حوصلتون رو ندارم. کار خاص! کاری که تا حالا نکردم!... نمی دونم! ظهر که شد حوصله بيرون رفتن با دوستام را واسه ناهار نداشتم. حوصله فوتبال ديدن را هم نداشتم. رفتم خونه! چند روز پيش همسايه ام گله کرده بود که صدای پيانو اذيتش می کنه (Piano is driving me crazy!). با اين حال خيلی مهربونانه دل داريم داد که You improved though . بيچاره چقدر تحمل کرده. دکور خونه را عوض کردم. پيانو را از پشت ديوار همسايه جابجا کردم گذاشتمش پشت ديوار خيابون. سخت نبود، چرخ داشت. مجبور شدم بقيه چيزها را هم عوض کنم تا يک تناسبی برقرار بشه. بدک نشد! قبلش فکر می کردم خيلی بی ريخت شه. کار خاص! کاری که تا حالا نکردم! ... نمی دونم! از آخر هفته پيش غذا تو يخچال داشتم. گرم کردم خوردم. بعدم يک چرتی زدم. ساعت 2 پا شدم اومدم شرکت. تو راه اين دوست دختر جديدم داشت واسه خودش می خوند: Sometimes I get so weird I even freak myself out I laugh myself to sleep It's my lullaby Sometimes I drive so fast Just to feel the danger I wanna scream It makes me feel alive Is it enough to love? Is it enough to breath? Somebody rip my heart out And leave me here to bleed Is it enough to die? Somebody save my life I'd rather be anything but ordinary please To walk within the lines Would make my life so boring I want to know that I Have been to the extreme So knock me off my feet Come on now give it to me Anything to make me feel alive ... ... کار خاص! کاری که تا حالا نکردم!... نمی دونم. امروز همش علافی کردم. نه تنها هيج کار خاصی نکردم بلکه همه کارهای غير خاصم هم مونده! من برم کارهام را بکنم. به نظر شما چه کار خاصی می تونم بکنم؟ 4:29 PM ........................................................................................ Wednesday, June 23, 2004 ........................................................................................ Monday, June 21, 2004
کنسرت
ديروز (يکشنبه شب) يک کنسرت نطلبيده رفتم که مراد بود مثل آب نطلبيده. يکی از دوستام که از مدتها پيش واسه کنسرت بليط گرفته بود کاری واسش پيش اومده بود، منم فداکاری! کردم به جاش رفتم کنسرت. می گن يک مرده شور بوده تو شهر ما، که هر وقت از خانواده متوفی انعام زياد می گرفته می گفته انشالله هميشه يکی از شما بميره! ... کنسرت گروه Fleetwood Mac بود. اينم قسمتی از آخرين آهنگی که اجرا کردند. اسم آهنگ Don't Stop است. If you wake up and don't want to smile, If it takes just a little while, Open your eyes and look at the day, You'll see things in a different way. Don't stop, thinking about tomorrow, Don't stop, it'll soon be here, It'll be, better than before, Yesterday's gone, yesterday's gone. Why not think about times to come, And not about the things that you've done, If your life was bad to you, Just think what tomorrow will do. Don't stop, thinking about tomorrow, Don't stop, it'll soon be here, It'll be, better than before, Yesterday's gone, yesterday's gone. ... ... من با اين گروه تو راه Mammoth آشنا شدم. يکبار که با يکی از دوستام رفته بوديم واسه اسکی، چهارصد و سی و هشت بار تو راه Mammoth به يکی از سی دی های اين گروه گوش داديم! طبيعيه که دوستم هم تو کنسرت با ما بود. ... وقتی که اين آهنگ آخر را داشتند می خوندند من اولش Yesterday را Destiny شنيدم. واسه خودم داشتم تعبيرهای فلسفی می کردم که شنيدم بغل دستيم داره واسه خودش Yesterday زمزمه می کنه ، خيالم راحت شد. ... فرق کنسرت خارجی با ايرونی اينه که تو کنسرت خارجی مردم وقتی از در کنسرت می رن بيرون کفشاشون دستشون نيست. امان ار اين پاشنه های بلند! خوبی ما ايرونيا اينه که همه کاری را انجام می ديم البته اونجوری که خودمون دلمون می خواد. ... 4:13 PM ........................................................................................ Sunday, June 20, 2004
جشن فارغ التحصيلی
بالاخره يک انگيزه واسه گرفتن اين مدرکم پيدا کردم، جشن فارغ التحصيلی. واسه يک بارم که شده بايد اين شال و کلاه فارغ التحصيلی را بپوشم. از غرغر و چسناله بدم می آد، از اينکه بگم نکردند و نذاشتند و بد بودند هم حالم به هم می خوره. ولی اينهمه مدرکهای رنگين تو ايران گرفتم يک بار هم نشد که اين شال و کلاه رو بپوشم. نمی دونم مال فرهنگ فارسيه، سنت عربيه يا اخلاق خودمونه (که از چشم خوردن می ترسيم!!!) و از جشن فراری هستيم. شام تشريف بياريد کلبه درويشی ما يک نون و پنيری هست با هم می خوريم! شاشيدم تو اينهمه فروتنی و ...! ... تو اين يک مورد عاشق فرهنگ غربم که هر چيز هر چند کوچکی را هم جشن می گيرند. اين حداقل پاداشيه که واسه يک قدمی، هر چند کوچک که برداشتيم به خودمون می ديم. ... شنبه دعوت بودم جشن فارغ التحصيلی يک تازه فارغ التحصيل که علاوه بر همه اخلاق و خصوصيات خوبش، شعور جشن گرفتن رو خيلی خوب می دونه. خيلی ممنون از مهمونی قشنگت، اميدوارم هر روز بهانه های بزرگتری واسه جشن گرفتن داشته باشی. ... اينو که داشتم می نوشتم متوجه شدم که حتی واژه "جشن" واسه من به اندازه "celebration" معنی نداره. نکنه کلمه ديگه ای داريم که من خبر ندارم؟ ... 1:17 PM ........................................................................................ Saturday, June 19, 2004
اسباب کشی
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است ... امروز اسباب کشی کردیم. راستش، شرکتم اسباب کشی کرد. رفتیم یک جای بزرگ تر، شیک تر، ارزون تر و نزدیک تر (به خونه من). دلیل اصلیش کدومش بود رو من نمی دونم. ... هر وقت اسباب کشی می کنم دوباره یادم می آد که من چقدر به وسایلم وابسته ام. انگار من مال اونها هستم تا اونها مال من. یادش بخیر کیوب م، میز م، صندلی م، کامپیوتر م، قیچی م ... حوبی اسباب کشی اینه که همه اون خرت و پرتهایی را که نگه داشتی واسه اینکه ممکنه یک روزی به دردت بخورند را می ریزی دور. هنوزم ممکنه یک روز به دردت بخورند ولی می ریزیشون دور! انقدر چیزها هست که تو کلم نگه داشتم از ترس اینکه یک روزی ممکنه به دردم بخورند. کاش یک بار مجبور شم اسباب کشی کنم همشون را بریزم دور. کسی بالاخونش رو اجاره نمی ده، مشتریشم! ... این فرهنگ مادیگرای غرب به اسباب کشی میگه Moving ، به همین راحتی! نکنه منظورش اینه که آدم از اسبابهاش مهم تره. شایدم اینجوری فرهنگ مصرفی را تبلیغ میکنه. هر چی داری همین جا بذار، برو دوباره واسه خودت بخر. هر چی که هست، راحت تره! ... اینم الان یادم اومد بنویسم. "هر چیز که خار (یا خوار) آید روزی به کار آید". پس چرا من خرت و پرتام را ریختم دور ... 2:22 AM ........................................................................................ Wednesday, June 16, 2004
روزمرگی
يک دوست جديد يعنی يک آبجوی جديد، و يک آبجوی جديد يعنی يک عالم مستی جديد. دوست قديمی يعنی برگر چرب و چيلی، و برگر چرب و چيلی يعنی موندن در عالم مستی. ... ديروز تا ساعت 6 کارکردم، بعد قرار بود با دو تا از دوستام بريم بسکتبال ببينيم. يکيشون نيومد ولی سه تای ديگه اومدند، دلتنگستان و همراه و اسپانتينوس. بعد از بازی و مستی (باختيم، خداحافظ تا سال بعد!) رفتيم شام خورديم. لمپن هم به ما پيوست. لمپن با بحثهای Pseudo-Intellectual و Quasi-Intellectual سرمونو گرم کرد تا مستيمون پريد. ... رفتم خونه، خوابيدم. مامانم زنگ زد بيدارم کرد گفت که داره امروز ميره مکه. يک کم باهاش حرف زدم گفتم التماس دعا! دوباره خوابيدم. ... صبحی ساعت 6:30 بيدار شدم، دوش گرفتم، رفتم صبحانه لاگونا، طبق قرار معمول چهارشنبه ها. خوش گذشت. ... 9:20 رسيدم سرکار. امروز دارم استاندارد نکسوز (NEXUS) را به مدارم اضافه می کنم. وبلاگ دوست و آشنا و فاميل و غريبه را هم ظهری خوندم. ... دو تا مقاله استادم گفته واسه فردا بخونم، هنوز پيداشون نکردم، بايد پيداشون کنم امروز زود برم خونه بخونمشون. يک خورده هم بايد ورزش کنم. دو تا تلفنم بايد بزنم. ... الانم دارم تمبر هندی می خورم. عجب گياه عجيبيه. پوستشو ديديد؟ يک نفر اينجا قراره به زودی مامان شه، ما هميشه چيزهای خوشمزه داريم. ... 12:05 PM ........................................................................................ Tuesday, June 15, 2004
نوستالژی
Nostalgia اونقدری هم که به نظر می آد آدم بی خیالی نیستم، منم دلم تنگ میشه. دیروز (یکشنبه) 70 مایل رانندگی کردم تا مسابقه فوتبال فرانسه و انگلیس را در جام ملتهای اروپا ببینم. البته دیدار خانم کنجکاو و آقای صامت و بقیه دوستان همیشه لذت بخشه. ولی اینکه من، منظورم خودمه، پاشم اینهمه رانندگی کنم برم فوتبال ببینم یک خورده عجیب بود. اونم تو روزی که بعد از ظهرش قراره لیکرز بسکتبال بازی کنه و بارهای محله خودمون پر میشه از آدمهای رنگارنگ و هزار تا بهانه هست واسه نرفتن. ... دبیرستان که بودم موقع جام ملتهای اروپا ما پسرهای خونه، من و داداشم و بابام، با تختخوابهامون خداحافظی می کردیم و یک لاف و دشک بر می داشتیم و کوچ می کردیم طبقه پایین روبروی تلویزیون. هر کی طرفدار یک تیم می شد، یک کم تو سر و کله هم می زدیم و یک کم مسابقه می دیدیم و همونجا جلو تلویزیون خواب می رفتیم ... صبح روز بعدم پا می شدیم اخبار ورزشی گوش می کردیم ببینیم مسابقه چند چند شده!!! مامانمم بعد از اینکه از تلفن زدن و کتاب خوندناش خسته می شد، یک چیز می اورد ما می خوردیم، یک غر می زد که کاش یک دختر داشتم، و بالاخره کتابش و پتوش رو برمی داشت می اومد قاطی ما. ... دنیای باحالیه. قطعا یک روزم می شه که من یاد روزهایی را می کنم که با دوستام می ریم بار به بهانه بسکتبال دیدن. بعد از دو تا گینس، هر کی! را که سر راهمون گیر می آریم ازش می پرسیم "Excuse me, Are you Dutch " ... راستش قشنگی گذشته تو اینه که دیگه تکرار نمی شه. اگر قرار بود که تکرار بشه که دیگه مزه نداشت. قشنگی حالم در اینه که دیگه قرار نیست تکرار بشه. هر لحظه غنیمته ... 2:30 AM ........................................................................................ Saturday, June 12, 2004
تولد ارکاتی
بالاخره بعد از مقاومتهای بسیار، طاقتم تموم شد و شروع کردم به ارکات بازی. کیف داشت. خوبی ارکات اینه که می تونی کسانی رو جزء دوستات معرفی کنی که دوسشون داری ولی نمی بینیشون، دوسشون داری ولی دورن، دوسشون داری ولی هیچوقت با هم دوست نبودید، و یا حتی اونهایی رو که دوسشون داری ولی حوصله دیدنشون رو نداری! ... پنجشنبه شب یکی از دوستای واقعیم من را دعوت کرد به تولد یکی از دوستهای ارکاتیم! تنبلی کردم نرفتم، نه اینکه بی احترامی کنم ولی ... گشادی کردم. اولش تصمیم گرفتم برم، بعد دنبال پا گشتم تنها نباشم، آخه مهمونی تو یک شهر دیگه بود، پام سرش درد می کرد نیومد، آخرشم نرفتم. صاحب تولد (که قرار بود خودش ندونه تولدشه!) از اون آدمهاییه که یک خورده شکل امامزاده هستند. کلی مرید و مراد داره. من خیلی نمی شناسمش ولی هر کسی را دیدم که یک جورایی اونو می شناخته، همسایش بوده، باهاش همخونه بوده، هم مدرسه ای بوده و ... همش ازش تعریف می کنند. حتی بعضی وقتها واسه تایید حرفشون ازش نقل قول می کنند.... دفععه اولی که من دیدمش تو سرو کله هم زدیم، یعنی اونو و یکی دیگه تو سرو کله من زدند منم آبروداری کردم! دفعات بعدی من هر وقت یک جا می دیدمش یواشکی از یک گوشه ای در می رفتم (آدمیزاده دیگه کاریش نمیشه کرد!) دفعه آخر که دیدمش به ازای هر یک دونه ای که خوردم یکی زدم! نه بابا شوخی کردم، این آخری دیگه مثل آدمیزاد متمدن با هم اختلاط کردیم (حالا تقریبا). من و این امامزاده یک وجه مشترک بنیادی داریم و اونم اینه که وقتی می خندیم گوش آدمهای دورو برمون رو کر می کنیم! خلاصه حیف شد که نرفتم تولد، کلی می تونستیم بخندیم! ... امامزاده جان تولدت مبارک، من را هم به مریدی قبول کن! 10:22 AM ........................................................................................ Friday, June 11, 2004
انتلک
امشب با دو تا انتروپولوژیست (فرهنگ شناس) عجیب و یک مهندس خوشگل رفتم سینما؛ فیلم قهوه و سیگار (Coffee & Cigarettes). از اون فیلم انتلک هاست که هر جایی نداره هر کسی هم نمی ره. راستش، آخر هفته پیش بنا به دلایلی فیلم Raising Helen را رفته بودم یک خورده عذاب وجدان داشتم. نه اینکه Raising Helen فیلم خوبی نیست، خیلی بهتر از Ya Ya Sisterhood است که ... من بهتره حرف نزنم ... اگر دورو بر ما هستید سینمای روبروی South Coast Plaza فیلم قهوه و سیگار را نشون می ده، برید ببینید بعدشم برید تو Gipsy Den یک قهوه و سیگاری بزنید. پا خواستین زنگ بزنین من پایه ام. ... یکی از این فرهنگ شناسها را واسه بار اول می دیدم، اهل رومانی هست و بزودی دکتراشو می گیره. موضوع تزش "مد در پاریس و تهران" است. شش ماه واسه تزش رفته ایران، یک کمم فارسی بلده. به نظر شما با حال نیست؟ من که بهم خیلی خوش گذشت. داستانهاش واقعا خنده داره... اون یکی فرهنگ شناس عجیب تره، ولی اونو چند وقتیه که می شناسم حالا بعدها در موردش می نویسم. تازه کار تره، و تا اونجایی که من فهمیدم در مورد مهندسهای ایرونی مهاجر تحقیق می کنه. منم یک نمونه آزمایشی واسش هستم. فرهنگ شناسی هم رشته خنده داریه. تا حسودیم نشده بگم که منم در مورد جریان نشتی! تحقیق می کنم!!! و اما اون مهندسه، اونم یک خورده عجیب غریبه ولی تو یک فضای دیگه. حسابی منو سر کار گذاشته. راستش من خودم سر کار رفتم، آدمیزاده دیگه کاریش نمیشه کرد. ... قبل از فیلم رفتیم تو یک کتابفروشی و من سه تا کتاب خریدم. The Metamorphosis که خوب همین جاست و باید به عنوان دکور داشته باشمش. Nausea که همسایه هست و احترامش واجبه، و Breakfast of Champion که هیچ ایده ای ندارم که چی هست. به اون پسر رومانیای گفتم واسم انتخاب کنه اونم چند تا کتاب پیشنهاد کرد منم اینو از توشون انتخاب کردم. حالا بعدا که خوندمش بهتون می گم چه جوری بود. فعلا بهتون بگم که نویسندش Kurt Vonnegut هست و اینجاست. 1:22 AM ........................................................................................ Wednesday, June 09, 2004
علی آقا سگ پز، آقای هنری سامويلی و ملا سودی
اگر شب بی کار بوديد غر نزنيد که تو اين شهر (ارواين و حومه) شبها خبری نيست. زنگ بزنيد به يکی از دوستاتون، اگر دوست غير مهندس داريد که چه بهتر، پاشيد بريد مغازه علی آقا سگ پز! يادتون می آد کالباس سرخ کرده با قارچ و ساير ابداعات علی آقا را! اگر هوس کرديد يک جا هست تو لاگونا (Laguna Beach)، ظاهرش يک خورده عجيب غريبه، چسان فسانم نداره، امتحان کنيد. اگر از broadway سمت چپ تو PCH بپيچيد، بعد از سه چهار تا چراغ سمت چپ خيابون نرسيده به کلاب ام (M) پيداش می کنيد. تافو برگر با قارچ، تاکوی لابستر، دسرهای گياهی، نوشيدنيهای الکلی و غير الکلی و چيزهای عجيب غريب داره. بهتون خوش می گذره. طبقه بالاش هم يک مغازه body piercing هست. اکثر آدمهای اونجا يک سری هم به طبقه بالا زده اند. من که هنوز بالا نرفته ام!!! اخه ظاهرا اون موقع شب تعطيله. آدمهای اونجا اکثرا تو آسمونن، ازشون بخواهين دست شما رو هم بگيرن، مرام دارن! علی آقا معمولا تا نصفه شب بازه، واسه شبهای تابستون بدک نيست. ... صبحی کله سحر پاشدم برم سخنرانی آقای هنری سامويلی (Henri Samueli)، اسم دپارتمانم به نامشه بايستی شکل و قيافش رو می ديدم، موسسس BroadCom هست و از خوش شانسهای تحصيل کرده روزگار. در مورد راه اندازی شرکتش و رمز موفقيتش و اينجور چيزها حرف می زد. چيز خاصي نداشت که بگه، ايده خوب و پول کافی و آدم باهوش و زمان مناسب و شانس! کيه که ندونه. راستش علی آقا سگ پزم اينو خوب می دونست. ... امشب ساعت 7 هم می خوام برم منبر ملا سودی (Sodhi) جونوری واسه خودش، حرفهای قشنگ زياد داره. مخصوصا واسه من که از اين جور چيزها کم شنيدم. اگر يک روز وقت داشتيد حتما بريد امتحانش کنيد، خوشتون مي آد. البته من خيلی مطمين (اين همزه بالای ی کجاست!) نيستم که به خاطر اون می رم يا اون يکی که قراره بياد. ... راستی ما اين هفته فردا (پنجشنبه) صبحانه را در لاگونا می خوريم. اين دورو بر بوديد تشريف بياريد. محلش Hotel Laguna ساعتشم 7:30 صبح. خوش می گذره. 2:19 PM ........................................................................................ Tuesday, June 08, 2004
هفتاد و سه
صبح که از در خونه ميام بيرون اولين Trade off روزم سر ورودی اتوبان 73 شروع ميشه. از يک چراغ مونده به 73 به خودم می گم از 73 برم يا نه. بعد به ساعتم نگاه می کنم وقت چندانی ندارم ولی عجله ای هم ندارم. (مسير خونه تا محل کارم از 73 حدود 10 دقيقه هست ولی پولکيه، مسيرهای ديگه طولانيترند ولی مجانی) 10 دقيقه و 3 دلار يا 30 دقيقه و مجانی! عجب سوال مهمی کله صبحی! يک چراغ وقت دارم که خودم را توجيه کنم که از اتوبان 73 برم. استدلالهای کشککی شروع ميشه. از 73 بنزين کمتر مصرف ميشه. ترافيک نداره. منظره اش قشنگ تره. و اما استدلالهای اونوری، از دم اقيانوس که بری يک هوايی هم می خوری. بيخودی اين سه دلارم نمی دی. تازه 73 کلی پليس داره دوباره جريمت می کنن. و خلاصه ... ... بيشتر وقتها می پيچم تو 73. وارد 73 که می شم به خودم تبريک می گم که امروز 20 دقيقه واسه خودم خريدم. حالا شروع می کنم به فکرکردن که تو اين 20 دقيقه چه کنم. می رم اون باگ فريم بافرم را درست می کنم. يا کنترل اون رجيستر فايل را عوض می کنم که توان کمتری مصرف کنه. می رم بيل هامو می دم. نه يک مقاله واسه کار دانشگاهم می خونم. می رم يک خورده اورکات بازی می کنم ببينم چيه اينهمه افتاده سر زبونها. اهان می رم يک چيزی تو وبلاگم می نويسم. ... 20 دقيقه که تموم می شه، يادم می آد که برنامه خاصی واسه روزم ندارم. انقدر اين 20 دقيقه اضافی ذهنم رو مشغول کرده بود که فراموش کردم امروز بايد چه کار کنم. 1:46 PM ........................................................................................ Monday, June 07, 2004
تصميم کبری
کبری دختر خوب و درسخوانی بود. يک روز کبری کتابش را در حياط زير درخت جا گذاشت. باران باريد، کتابش کثيف شد. کبری ناراحت شد و تصميم گرفت که از اين به بعد از وسايلش به خوبی مواظبت کند. ... کبری بزرگتر شد ولی هنوز وسايلش را اينور و اونور جا می گذاشت، ناراحت می شد، بعد تصميم می گرفت. کبری بزرگترتر شد. ايندفعه افکارش را اينور و اونور جا می گذاشت، بعد ناراحت می شد، بعد تصميم می گرفت. کبری تصميم گرفتن را خيلی خوب ياد گرفته بود. او از کلاس دوم دبستان ياد گرفته بود که تصميم بگيرد. کبری هر چه بزرگتر می شد تصميم های بزرگتری می گرفت و چيزهای بزرگتری را گم می کرد و تصميم های بزرگتری می گرفت و چيزهای بزرگتری گم می کرد و ... ... کبری انقدر بزرگ شد که يک روز خودش را گم کرد. هر چه گشت پيداش نکرد. کبری سه روز پشت سر هم دنبال خودش گشت ولی خبری از خودش نبود. کبری خسته شد. کبری زير يک درخت نشت تا استراحت کند. کبری زِير درخت خوابش برد. خواب ديد که دارد دنبال کتابش می گردد. همه خونه را گشت. بعد يادش آمد که کتابش را زير درخت توی حياط جا گذاشته است. دوِيد به سمت حياط. کتابش را خيس و پاره زير درخت ديد. کبری از ديدن کتابش شکه شد. کتابش را برداشت ولی انقدر هيجان زده شده بود که خودش را آنجا زير درخت جا گذاشت. کبری بعدها جای خالی خودش را با تصميمها، قولها، بايدها، نبايدها، ارزشها، خوبها، بدها و ... پر کرد. ... کبری از خواب پريد... انگار اين Simulation هنوز کار نمی کند ... 2:06 PM ........................................................................................ Thursday, June 03, 2004
تنيس
امروز تنيس بازی کردم. هر وقت تنيس بازی می کنم ياد اختر می افتم. اختر دوست ِ دوست منه. اختر توی يکی از کشورهای همسايه ما بدنيا اومده و تقريبا هم سن و سال منه. خيلی آدم زبر و زرنگيه. توی آمريکا درس خونده و الان در هلند زندگی می کنه. چند وقت پيش اومده بود امريکا. تو مدتی که امريکا بود چند بار با هم تنيس بازی کرديم. يکی از اين دفعات من و اختر يک تيم شديم و با دو تا ديگه از دوستهای مشترکمون دوبل بازی کرديم. قبل از شروع بازی اختر به من گفت: استراتژی من تو بازی اينه که سعی کنم يک بار ديگه توپ رو تو زمين حريف بیندازم. مهم نيست چه جوری و کجای زمين. همين که توپ رو تو زمين اونها بيندازِم يک فرصت ديگه واسه خودم ايجاد کرده ام که امتياز بگيرم. استراتژی بازی اختر اولش به نظرم عجيب اومد. ولی وقتی یک کم فکر کردم دیدم خیلی بیراهه نمی گه. نگرش اختر به بازی تنیس مثل نگرش هموطناشه به زندگی. امروز رو بگذرونیم تا فردا خدا کریمه! اختر به بقاء فکر می کنه. تحصیلات فرنگ، زندگی اروپایی، حتی دوست دختر چشم آبی شش فوتیش هم نتونسته این طرز تفکر رو ازش بگیره. ... داشتم به روش بازی خودم فکر می کردم. دیدم توپهای من همیشه دور از خطهای کنار، آروم وسط زمین فرود می آیند. من از اوت شدن توپهام می ترسم. من ... هستم. (البته روش من در بازی تنیس به هیچی ربط نداره!) 11:17 PM ........................................................................................ Wednesday, June 02, 2004
سوپ
مهربان، مسوول، عاقل، عاشق، هايپر، اسپانتينس!، همراه، حاضر، صامت، کنجکاو و پرحرف ترکيب فوق به همراه مقادير کافی از جنگل، کوه، آب، سميرنف، ميلر، گينس، گوشت، مرغ، سوسيس، نان، پنير، تخم مرغ، کره، عسل، چيپس، سالسا و موسيقی معجونی است. امتحان کنيد! 2:27 PM ........................................................................................ Tuesday, June 01, 2004
سفرنامه
رفتن: راه تاهو از چهل و پنج مايلی فرزنو رد می شود. ولی همين فاصله کافی است که مجنون به عشق ليلی اعتراف کند. شب اول: بعد از دوازده ساعت در جاده بودن ديگر رمقی برای کسی باقی نمانده. به همين دليل ساعت دو نيمه شب خرت و پرت نخريديم، مشروب نخورديم، نرقصيديم، و وقتی که به خواب رفتيم سپيده هنوز نزده بود. روز اول: وقتی که انتظار يک روز خوب را می کشی حتما روز خوبی خواهی داشت. زود بيدار می شوی، دوش می گيری، صبحانه مفصل می خوری و دل به کوه و جنگل می زنی. اين درياچه واقعا زيباست. من در اين روز قهرمان المپيک زمستانی 1960 شدم. راستی هر کس که هولاهوپ نزد سرش کلاه رفته. بعد از پياده روی در دل طبيعت حتما جکوزی می چسبه. بحث جدی در جکوزی ممنوع! خدايا چقدر روزهای تاهو طولانيست. شب دوم: کازينو، قمار، بوفه، رسوم نوادا! راستی آيا نوادا رسوم ديگری هم دارد؟ از نيمه شب به بعد آدمها عوض می شوند، خودشان می شوند و دوست داشتنی تر از هميشه می شوند. انگار قسم خورده بوديم که از فرط خوشگذرانی بميريم. هيچ کس جرات خوابيدن نداشت، لحظه ها غنيمت بود. روز دوم: دوچرخه يا اسکی؛ چقدر طبيعت متنوع و زيباست. هات داگ امريکايی، جوجه کباب ايرانی، باربيکيوی برزيلی همراه با آبجوی ايرلندی. همه چيزهای خوب را بايد ياد گرفت و تقليد کرد. شب سوم: تنها نيرويی که انسان را از تاهو جدا می کند عشق است و گرنه هيچ کس بر نمی گشت. عاشق بايد که زود بخوابد که زود حرکت کند که زود برسد. شب آخر هنوز هم می توان مست کرد، رقصيد، جدا بود. ولی بايد حتما با درياچه خداحافظی کرد. اينجا چقدر ستاره ها به زمين نزديکند. وقت خواب است. در تاهو اگر خروپف کنی رويا می بينی! روز آخر: هيچ چيز زيباتر از صبحانه دسته جمعی نيست. چقدر آدمهای دور ميز آشنا هستند. چقدر همه را دوست داری. ... راه برگشت چندان هم طولانی نبود. 1:44 PM ........................................................................................
|