The Metamorphosis |
Thursday, September 01, 2005
The true measure of a man is how he treats someone who he will get nothing in return from 9:29 AM ........................................................................................ Friday, August 19, 2005
فاصله
دم استخر که رفتم ديدم يک گوشه روی يک صندلی نشسته. سلام کردم و پیشش نشسنم. يکی ازاستکانها رو جلوم گذاشت. گفت واسه تو ریختم. دوست داشتی بخور. يک پک محکم به سیگار برگش زد. و یک ساعت مدام حرف زد. از همه چيز جز سیاست و مذهب. منم انگار لال مونی گرفته بودم، فقط گاهی يک چیزی می گفتم که متوجه بشه حرفهاش را می فهمم و دوست دارم. روز بعد وسط جلسه کیفش را انداخت روی دوشش و رفت که به پروازش برسه. هنوز احساس می کنم که خيلی باهام فاصله داره ولی خيلی باحاله. 10:33 PM ........................................................................................ Wednesday, July 27, 2005
ای باغبان! ای باغبان! در ما چه در پیچیده ای
گر برده ایم انگور تو، تو برده ای انبان ما --مولانا همين. یعنی فعلا همین. 11:32 PM ........................................................................................ Thursday, July 14, 2005
3:06 PM ........................................................................................ Friday, June 24, 2005
2:16 PM ........................................................................................ Tuesday, June 14, 2005 Last Temptation 10:40 PM ........................................................................................ Thursday, June 02, 2005 Memorial Weekend, Weekend was too good to be ignored. My recent social partners have tought me one big lesson: "Always leave your options open". Actually two lessons, the second lesson is short and simple. May be that's why I almost forgot it. "Fantasize!". Memorial weekend was an excuse to practice these two golden lessons. From a month ago, I turned down all my offers. All of them were so tempting, so good to be ignored. But, I had to practice my lessons. ... It was sunday afternoon, pacific ocean breeze was passing through our suite before touching anything else, I layed on a bed, buzzed from wine tasting, around me there were six more people laying on the same bed. You know the rest, don't you? (Just, don't forget the second lesson, Fantasize!) ... Momy is comming tonight. Eventhough I planed to clean my home before she arrives, but I couldn't manage to do that. The trip smoked my weekend and left me no energy for the last two days. I just had enough to recover myself. Doesn't matter, Mom is the only woman that loves me even if I don't make my bed. ... By the way, do you remember last year memorial weekend. Where have you been, missed you all. 1:45 PM ........................................................................................ Thursday, May 26, 2005 Update The new job is good. Better than I thought. Well, I try to behave. I go early, except today!, and leave late. I try to work, except right now that I am bloging. For some political reasons, I still haven't installed the persian fonts on my new computer, and I do believe that blogging from home is a waste of time, so sorry for my delay and my english. Life is moving forward, even faster than before. Whenever I commit any unforced-change, I feel proud. Then for a little while I try to expand the change to the other aspects of my life and then ... everything goes back to ordinary. Human being is a make-ordinary machine. She/He goes after anything, gets it, enjoys it for a little while, then makes an ordinary out of it, and starts tolerating it. The same way that he makes shit out of the most delicious foods ... I gonna go back to work. My make-ordinary machine has to work. There are so much new things that need to be processed 9:36 AM ........................................................................................ Thursday, April 28, 2005
استعفا
يک روز که خوشی زير دلم زده بود. واسه رييسم نوشتم: 04-...-2005 Dear ..., I have decided to tender my resignation as of today. My last day will be ...... I genuinely appreciate the opportunity that you have provided for me here and thanks for all your support. I am delighted to be a part of the ....... during the last ......... years and I wish ........ continued success. Please feel free to contact me at any time if I can be of further assistance in helping with a smooth transition. Sincerely, Herman cc: ..... و رفتم ... 6:14 PM ........................................................................................ Friday, April 15, 2005
one thing is one thing
another thing is another thing and that's the way it is --bon dia viadinho 4:15 PM ........................................................................................ Thursday, April 14, 2005
سوغاتی
مامانم همش ازم می پرسه که چی می خواهی از ايران واست بيارم. تا حالا بهش گفتم يک قليون، يک تخته نرد و يک جلد کتاب سهم من. ديگه چی بگم بياره؟ 9:56 AM ........................................................................................ Wednesday, April 06, 2005
طرف ما شب نيست
صدا با سکوت آشتی نمی کند کلمات انتظار می کشند من با تو تنها نيستم، هيچ کس با هيچ کس تنها نيست شب از ستاره ها تنهاتر است ... -- شاملو آدمهايی که واسه خودشون سبک دارند را خيلی دوست دارم. معمولا واسه معاشرت و رفت و آمدهام آدمهايی را ترجيح می دم و انتخاب می کنم که در مورد هر چيزی نظر دارند و از همه مهمتر اينقدر شجاع و با اعتماد به نفس هستند که نظرشون را رودر رو (محترمانه يا با فحش، فرق زيادی نمی کنه) بهت می گن. هرچند نظرشون کاملا با نظر من مخالف باشه، سخته می دونم، ممکنه در ظاهر روی اعصاب هم راه بريم، يا همديگر را حرص بديم ولی اين فقط حس های موقتيه. واقعيت اينه که چون به اين آدمها اهميت می دم و خيلی دوسشون دارم رو در روی هم می ايستيم و تو سر و کله هم می زنيم. قرار نيست چيزی بين ما نگفته بمونه. البته اشتباه نشه، کسايی را که دوست دارم فقط تو سر و کلشون نمی زنم؛ تو سر و کله زدن فقط قسمتی از دنيای بيکران دوستی ماست. مگه نه؟ 1:23 PM ........................................................................................ Monday, April 04, 2005
13 بدر
يک آخر هفته خيلی معمولی مثل همه آخر هفته های ديگه گذشت. اين دفعه در ارتفاعات ماموت، روی چوبهای اسکی. همون ادمهای باحال هميشگی، اين دفعه يک خورده بيشتر. همون مستی و بيدار خوابی های آخر شب، همون intellectual pointless discussions TM، همون گيرهای هميشگی به همديگه و همون و همون و همون. يکی از رسوم سفرهای ما اينه که موقع برگشت، اسکار بهترين ها را بين کانديدهای مختلف تقسيم می کنيم، بهترين اسکی باز، پرخواب ترين، بهترين آشپز، بهترين نق، بهترين دودره بازی، تنبل ترين و ... ... intellectual pointless discussion is a trademark of deltangestan.com 1:09 PM ........................................................................................ Thursday, March 31, 2005
تعطيلات نوروزی
اين چند روز هر کی که از کنار من رد شده، گوشم را گرفته و همچين محکم کشيده که هی آقا جان از اين غلطها ديگه نکنی. گرچه گوشم يک کم درد گرفته ولی از اينکه انقدر بهم اهميت می دن و گوشمو می کشن خوشحالم. اصلا خدايا می شد گوشهای منو يک خرده درازتر می آفريدی که راحتتر دست دوستام بهشون برسه و کشيدنش راحت تر باشه. ... مهمونيهای نوروز خوش گذشت. سيزده بدر امسال هم مثل سال گذشته شوی مد پارک ميسن را متاسفانه از دست می دم. کاريش نميشه کرد، از سرسره بازی نمی شه گذشت. 4:46 PM ........................................................................................ Wednesday, March 23, 2005
عيدی
بالاخره، ديروز عمو سام عيدی من را داد. دو تا ويزای برجسته رنگی يکی با عکس مامان جون و يکی با عکس بابا خان. ... حالا که منم وقت چندانی تا اومدن مامان و بابا ندارم و با توجه به اينکه من پايبند اصول سنتی هستم منم بايد يک آگهی مثل اين بذارم؛ البته با ذکر اين نکته که برای مدتی محدود خواستگاری سنتی در محل پذيرفته می شود. 9:49 AM ........................................................................................ Friday, March 18, 2005
وبلاگ تکونی
اين ليست سمت راست وبلاگم را خيلی دوست دارم. هر کدومش يادآور گوشه هايی از خاطرات، دغدغه ها، افکار، شاديها، دعواها و ... در لابلای روزمرگيهامه. شادی شاعرانه باقيمانده پلوراليسم وبلاگی خانوادگی از دو سه سال پيشه. قبل ترها بامداد و کتيبه زخم هم بوند که ظاهرا از وقتی سر و کله من پيدا شده اونا ديگه نمی نويسن. اون قديما شادی شاعرانه سفارشم قبول می کرد، يادمه هر کی که تو دانشگاه تهران عاشق می شد يک سر بهش می زد اونم خيلی جدی سيگار روشنفکريش را روشن می کرد و دو سه تا سوال می پرسيد که چميدونم اسمش چيه، چشاش چه شکليه، قد و هيکلش تو چه مايه هاييه و ... دو سه روز بعد هم يک نوشته می داد دست طرف که اگر واسه هر کسی می خوند عاشقش می کرد. يکی از همين روزا هم واسه خودش يک همچين چيزی نوشت و شد بابای عرفان. وبلاگ صورتی نوستالژی باقيمانده از دبيرستانه. هر چی می نويسه من را می بره دبيرستان. Godling گرچه نمی فهمم چی می نويسه ولی من را می بره دم در خونمون. همسايه ديوار به ديوار قديميه. زاغ سياه من رو خيلی چوب زده، فکر کنم تنها کسی باشه که بعضی چيزا رو که نبايد بدونه می دونه:) لمپن و مينواک را خيلی دوست دارم، با اينکه از معدود آدمهايی هستند که می تونن حرص من را درآرن. جفتشون آدمهای صاحب فکر، سبک و کلاس هستند. البته تو دو تا کلاس مختلف قرار دارند. رد پاهاشون تو اين وبلاگ خيلی می آد. هنوز مبهم و نامعين هميشه به عينک صورتی من گير می ده. قبل ترها تو سر و کله هم خيلی می زديم. خودمونی و رويای نيلی را فقط تو وبلاگ می خونم. جفتشون بی شيله پيله و دوست داشتنين. هر کدومشون می تونن تو را ياد همه آدمهايی که دوست داری بندازن. خواب يک ستاره با يک دوربين از يک زاويه متفاوت اونچه دورو برم می گذره را فيلم برداری می کنه. زاويه ای که من ازش خيلی دورم. فرهنگ اطلاعات می ده. مثل يک شبکه خبری. پژمان، روزهای معمولی و گوسفندستان تکرار مکرراتن. انقدر می بينمشون که ديگه نيازی به وبلاگشونم نيست. ولی اگر هراز چندگاهی پست جديدی ننويسن دلم براشون تنگ می شه حتی اگر شب قبلش همديگر را ديده باشيم. نوشته هاشون يک جورايی دفترچه خاطرات منم هست. دلتنگستان را هرکسی يک جور می شناسه. ولی تا تنيس ازش نبرين نمی تونين ادعا کنين که می شناسينش. شده که دو سه روز تو سر و کله هم زديم ولی فرداش که وبلاگشو می خونم انگار يک غريبه اين و نوشته. هميشه يک چيز جديد و متفاوت داره که می تونه مدتها سرگرمت کنه. خيليهای ديگه هم هستن که می خونمشون و دوسشون دارم، بهار همتون سبز و مبارک باشه. 11:58 AM ........................................................................................ Wednesday, March 16, 2005 No, what she needs is not a loving gaze but a flood of alien, crude, lustful looks settling on her with no good will, no discrimination, no tenderness or politeness; settling on her fatefully, inescapably. Those are the looks that sustain her within human society. The gaze of love rips her out of it. from IDENTITY by Millan Kundera 10:08 PM ........................................................................................ Tuesday, March 15, 2005
خون
آخ جون دادم، بالاخره دادم. بله من خون دادم، 450 ميلی ليتر. تقريبا 10% موجوديم را دادم. شرط خون دادن اينه که کون نداده باشی. البته واسه مردها؛ مثل هميشه فيلتر گزينشی خانمها گشادتره. شرايط ديگری هم دارد مثلا اگر در 12 ماه گذشته برای سکس، پول يا مواد مخدر داده باشی خونت حرام است. ازت خون نمی گيرند. ولی نفهميدم اگر برای سکس، گيلاس شراب، کاسمو، ويسکی يا چرا راه دور، ... داده باشی تکليف خونت چيست؟ ظاهرا همه چيز بازی با کلمات هست. راستی شنيده ای که همشهريت به حروف الفبا اعتراض می کند که چرا به ن می گوييد نون ولی به که نمی گوييد *ون. 4:02 PM ........................................................................................ Monday, March 14, 2005
داوينچی
بالاخره کتاب "کد داوينچی" تمام شد. با خوندن اين کتاب من نشان دادم که می تونم يک شهروند Stereo Type نمونه باشم. حالا که اينجا خوندن بامداد "های" خمار از مد افتاده، خوب منم مثل يک شهروند خوب می رم و هر چی که تو ويترين کتابفروشی بود و برچسب "پرفروش" خورده را می خونم. باشه، باشه، می دونم اسم اينجا "The Metamorphosis" هست؛ منم اگر کسی ازم پرسيد چه کتابی می خونی، بادی به غبغب می ندازم و می گم از مسخ کافکا و تهوع سارتر و دميان هرمان هسه خوشم می آد. کوندرا را دوست دارم ولی حرصم را در می آره. حتی تو Orkut خودم را عضو گروههای اين شاهزاده ها کردم. تو کتابخونه خونمم از هر کدومشون يکی دو تا کتاب دارم ولی زير تختم هميشه يکی دو تا قصه دارم که شبها من را از روی مبل جلو تلويزيون بلند می کنه و می بره تو رختخواب. ... کد داوينچی بدک نيست، مخصوصا که فيلمشم قراره به زودی ساخته بشه. ظاهرا آقای تام هنکس هنرپيشه اصليش خواهد بود. چيزی که تو اين کتاب من را حرص می داد اين بود که در اوج پليس بازی و تعقيب و گريز، قاتل و فاميلهای مقتول با خونسردی می نشينند و تاريخ می بافند. البته ناگفته نماند که آقای دن بران اينجوری خورده حسابش با مذهبيون متعصب را تسويه کرده، و ما را هم مجبور می کنه ويرايش نيمه تاريخی ايشون را از مسيحيت و مسيح بخوانيم. 4:01 PM ........................................................................................ Wednesday, March 09, 2005
کتاب
از وقتيکه کتاب خوان شدم يک کار به کارهای صبحم اضافه شده؛ بايد دنبال عينکم بگردم. تا کتاب هست قرص خواب به چه دردی می خوره؟ 10:00 AM ........................................................................................ Monday, March 07, 2005
اقيانوس
دو سال پيش وقتی رفتم خونه جديدم خوشحال بودم که هر صبح سر راه خونه تا محل کار، اقيانوس آرام از کنارم رد می شه؛ چند وقتيه که هر صبح سه دلار می دم تا نبينمش. آخه چرا اتوبان سريعتره؟ 11:45 AM ........................................................................................ Thursday, February 24, 2005
دينگ دينگ
ظهر رفتم پستخونه تا واسه مامانم يک بسته پست کنم ديدم همون آقايی که سه سال پيش اونجا نشسته بود هنوزم نشسته، هنوزم با لبخند بهت سلام می کنه، هنوزم بسته را می ذاره رو ترازو، هنوزم کد مقصد را وارد می کنه، هنوزم پول می گيره، و هنوزم بقيه پولت را می ده و با لبخند روز خوبی را واست آرزو می کنهٍ؛ هنوزم همين که روت را برگردوندی با صدای کلفتش می گه NEXT. نزديک بود بگم بيچاره، که يادم اومد منم مثل سه سال پيش بايد برگردم سر همون کار، پشت همون کامپيوتر بشينم، همون کد را بنويسم و هنوزم حس کنم که خوشبختم. 2:33 PM ........................................................................................ Thursday, February 17, 2005
گرچه چشم برداشتن از چشمای درشت سياهش کار آسونی نبود ولی اون مغز قلم بدجوری چشمک می زد. ظاهرا نميشه همه چيز را با هم داشت.
5:51 PM ........................................................................................ Tuesday, February 15, 2005
برف
از اون بالا همه چيز سفيد سفيده، ذهنت را ول می کنی واسه خودش بره، خيالبافی می کنه، بيشتر و بيشتر، تندتر و تندتر. يک لحظه خودت را پيدا می کنی، وسط زمين و هوا، صبر می کنی که قل خوردنت تموم شه، پا می شی، خودتو می تکونی، هر کدوم از چوبهاتو از يک گوشه می آری، پات می کنی، دوباره از اول. ايندفعه حواستو جمع می کنی، دستها بالا، انگار که يک سينی داری می بری. فشار رو پای دامنه، پای قله را آزاد می کنی، چپ، حالا راست، دوباره چپ، دوباره راست. آفرين. يک کم که رفتی عادت می کنی، ذهن واسه خودش می ره، خيالبافی می کنه، بيشتر و بيشتر، تندتر و تندتر، و ... منتظر می مونی تا قل خوردنت تموم شه ... ... هيچ چيزی بهتر از يک مسافرت اسکی در Mammoth نيست، مخصوصا اگر يکی واست شومينه روشن کنه، يکی واست شام درست کنه، يکی صبحانه درست کنه، يکی مشروب دستت بده، يکی شريک حکمت بشه و يکی شريک رقصت. 11:34 AM ........................................................................................ Thursday, February 10, 2005
محاسبه تمرکز
مدت زمان بين ديدن آيکن نامه در گوشه راست کامپيوتر و زمان چک کردن Email (بر حسب دقيقه) تقسيم بر 60. اگر Email را باز کرده و نخوانيد عدد فوق را بر دو تقسيم کنيد. 1:50 PM ........................................................................................ Tuesday, February 08, 2005
چهارشنبه
چهارشنبه ها محله ما از هميشه سوت و کور تره. اگر يک وقت هوس کنيم سر شب خونه نريم جای خاصی پيدا نمی شه. و عجيب اينکه اگر خدايی نکرده يک چهارشنبه ای پام به خونه برسه چنان حوصلم سر می ره که نگو. واسه همين از اون قديم قديما، حتی اون زمانهايی که افسارم همش دست خودم نبود برنامه چهارشنبه هميشه از قبل مشخص بود، يک وقتهايی ليگ فوتبال ارواين (اينم واسه دوست عزيزی که پرسيده بود من کجا زندگی می کنم)، يک وقتهايی شب برزيل تو الدورادو، يک زمانهايی تو قهوه خونه نشستن تو لاگونا، و حالا مدتهاست که شب سينما و شام و اين جور چيزها شده. فقط اشکالش اينه که پيدا کردن فيلمی که يک گروه بپسندند و هيچکدومشون قبلا نديده باشند خيلی آسون نيست. کار به جايی رسيده که کم کم همه فيلمهای نيمه بند تنبونی را هم مجبوريم ببينيم. نکنه فردا بايد The Wedding date را ببينيم؟ ... اين روزها بازار تنيس داغه، باور نداريد از گيرمنديان بپرسيد؟ و البته بازاز تولد، بابا آخه چرا همتون با هم بدنيا اومدين. سه چهار هفته گذشته که از بس تولد رفتم به هيچ چيز ديگه نرسيدم اين هفته هم که از مدتها پيش قرار بوده بريم اسکی و يک تولد را از دست می دم. چرا آدم نمی تونه در يک زمان دو جا باشه. يا اصلا چهارشنبه شبها را يک جا ذخيره کنه که اگر دو تا چيز مثل اسکی و تولد روی هم افتاد بتونه از ذخيرش استفاده کنه. 6:22 PM ........................................................................................ Thursday, February 03, 2005
داشتم فکر می کردم که چرا با توجه به اينکه کلی دليل خوب دارم که حالم خوب نباشه ولی باز حالم خيلی خوبه. به اين نتيجه رسيدم که چون حالم خيلی خوبه فکر می کنم دليلامم خوبن.
1:03 PM ........................................................................................ Tuesday, February 01, 2005 ........................................................................................ Friday, January 28, 2005
مجوز
يک ساعت که تو Gym سگ دو بزنم، اين مجوز را پيدا می کنم که يک برگر چرب و چيلی بخورم. زندگی شده مجوز گرفتن از خودم. اشتباه نشه پروسه مجوز گرفتن خيلی وقتها از خود مجوز باحال تره. 3:35 PM ........................................................................................ Tuesday, January 25, 2005
علاف
امروز که اسامی نامزدهای اسکار را می خوندم يک نکته جالب کشف کردم. بر خلاف هميشه، ايندفعه بيشتر فيلمهايی که کانديد شدند را ديدم. تو سال گذشته عجب آدم بيکاری بودم ها. به قول اين امريکايها يکی نيست بگه Go get a life علاف خان. البته دوست بد و ذغال خوب هم بی تاثير نبود. خدارو شکر فعلا به تفريحات سالم رو اورديم، تا ببينيم کی کرم اين يکی می خوابه. به هر حال اينم ليست انتخابی من: Best Picture: Sideways (چون محلمون را نشون می ده) ِDirector : Scorsese (نه به خاطر Aviator بلکه به خاطر Taxi Driver) َActor: Foxx (نه به خاطر Foxx بلکه به خاطر Ray Charles) Actress : Catalina Supporting Actor: Owen Supporting Actress: Natalie 5:40 PM ........................................................................................ Monday, January 24, 2005
عادت
بالاخره بعد از چهار سال زندگی کردن تو امريکا متوجه شدم که اينجا اصلا کاغذ A4 وجود نداره. و اون چيزی که من فکر می کردم کاغذ A4 هست در حقيقت کاغذ نامه "8.5 در 11 است. جالبه که من به طور متوسط روزی دو سه بار پرينت می گيرم. ظاهرا تا جايی کارم گير نکنه دليلی نداره بفهمم چی به چيه! 10:40 AM ........................................................................................ Saturday, January 22, 2005 تنيس وقتی مطمئن نيستم که چيزی خرابه يا خوبه نمی دونم چه کارش کنم. غذايی که دو سه روزه تو يخچال مونده، شيری که تاريخ مصرفش نزديکه، کاری که باب دلم نيست، آدمی که حوصلش را ندارم و ...! معمولا کاری که تو اينجور مواقع می کنم می شينم و منتظر می مونم تا يک طوری بشه. بيشتر وقتها خراب خراب می شه، اونقدر خراب که بوی گندش همه جا رو می گيره، اونموقع با خيال راحت می ندازمش دور. بعضی وقتها حتی حوصله شستن ظرفش را ندارم و با ظرف می ندازمش دور.
به نظر شما کار ديگری می تونم بکنم؟ ... امروز اسکی نرفتم که شب برم مهمونی، الان که دلم واسه اسکی خيلی تنگ شده مخصوصا اينکه همه تيم زيرزمينيمون رفتند. جوونتر که بودم هر دو تا کار را می کردم. من چرا چرت و پرت می گم. من که جوونتر بودم اصلا اسکی نمی کردم. 9:25 AM ........................................................................................ Thursday, January 20, 2005 ........................................................................................ Monday, January 17, 2005
Tao Te Ching
The game plays the game the poem writes the poem we can't tell the dancer from the dance ... A good athlete can enter a state of body-awareness in which the right stroke or the right movement happens by itself, effortlessly, without any interference of the conscious will. This is a paradigm for non-action: the purest and most effective form of action 9:25 AM ........................................................................................ Wednesday, January 05, 2005
خنک آن قمار بازی به قمار باخت آنچه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر --مولانا تعطيلات خوش گذشت. خيلی هم خوش گذشت. با يک پشمک کنار بی بی دل تو Staple Center شروع شد و با يک آش تو خونه آس خشت تموم. آخرين باری که وگاس رفته بودم فکر می کردم که ديگه همه کرمامو ريختم. ايندفعه از سر سيری و به بهانه نداشتن هيچ برنامه بهتر رفتم وگاس. اولين دست و که بهم داد چهار تا آس توش بود. نه، باورم نشد، يک چيزی بايد اشتباه شده باشه. بی خيال، رفتم تو اتاق. تلويزيون را روشن کردم، همين دوپر دو و سه واسه من کافيه. بيرون که رفتم دوباره چهار تا آس تو دستم بود، انگار ايندفعه شانس با منه، يک نفس عميق، ... Raise ... Raise ... Raise ... از وگاس که برگشتم يک دوش آب سرد گرفتم، سوار هواپيما شدم و رفتم سياتل. دو سه ماه پيش شرق رفته بودم، حالا نوبت غرب بود. دستم و که باز کردم نه، ده، سرباز، بی بی و شاه بود همه از پيک. ديگه کم کم به شانسم ايمان آورده بودم، وسوسه شدم نه را بندازم و منتظر آس باشم. Royal Flush که اومد منم All IN می کنم... تو فرودگاه بودم که فهميدم بقيه تعطيلات قبلا برنامه ريزی شده. شب سال نو شاه دل، يک دست برنده ديگه داد دستم. با همه آسهای رنگ و وارنگ. روز اول سال يک باربيکيو و فوتبال جانانه زديم با هموروديهای دانشگاه. از اونموقعی که 18 سالمون بود و يک بار تو پارک لاله با هم فوتبال بازی کرده بوديم، اين دفعه دومی بود که با هم بازی می کرديم، ايندفعه تو Will Rodgers پارک. يک شنبه هم که گفتم آس بارون شديم... سال نو شما هم مبارک، امسال سال شانسه مگه نه، باور نداريد صبر کنيد، منتظر دست بعدی باشيد ... 1:25 PM ........................................................................................
|