The Metamorphosis |
Monday, December 20, 2004
بيمه
ته ساله، حوصله کار کردن ندارم. يادم اومد که امسال از بيمه دندانپزشکيم استفاده نکردم. گفتم می رم يک سر دکتر هم هوايی می خورم هم از اين بيمه يک استفاده ای می کنم. خلاصه، جناب دکتر 800 دلار گوش بيمه را بريد، 300 دلار گوش منو. حالا من نمی دونم 800 دلار سود کردم يا 300 دلار ضرر. ... جالبه، هزينه روت کانال اينجا حدود 1100 دلاره. دکتر ايرونيه، مريضم که ايرونيه، وسايل کارم که همه چينی و کره ای هستند که تو ايرانم همينه. صدای وز وز مته هم که همونه. نمی دونم روت کانال تو ايران چنده، حالا فرض کنيم اگر 200 دلار باشه پس اين 900 دلار اضافه کجا می ره. هر چی فکر کردم و اينور و اونور را نگاه کردم، به جز خانم دستيار مو بلوند چشم آبی که کمکت می کنه دهنت را باز نگه داری و متخصص ساکشنه (منظورم همين لوله ايه که آب دهن را می کشه) هيچ تفاوت ديگه ای نديدم. يعنی همه اين تفاوت واسه اونه؟؟؟ 5:28 PM ........................................................................................ Tuesday, December 14, 2004
closer
بالاخره يک هفته طول کشيد تا فهميدم که از Closer خوشم اومده. گرچه در ظاهر همش بحث و دعوا سر سکس و خيانت و اين حرفهاست ولی نوع کاراکترها واسه من خيلی جالبتر اومد. آنا (Julia Roberts) يک آدم حرفه ای و مستقله که واسش کارش و حرفه اش اولويت اول را داره. رابطه، عشق و اينجور حرفها کشکه. اگر يک رابطه بی دردسر داشت، که چه بهتر وگرنه تو يخچالش دو سه تا ... داره که کارش را راه می ندازه. رابطش تا وقتی واسش ارزش داره که کس ديگری سر راهش سبز نشه. آقای دکتر بعد از آنا مزخرفترين شخصيت است. آقای دکتر همه چيز را می خره و هميشه بايد برنده باشه. واسش عشق و رابطه مثل کت و شلوار خريدنيند. دکتر و آنا شخصيتهای مکمل همند. وقتی هم به هم می رسند، کونشون را می کنن به هم و می خوابند. تا يکيشون يک جای ديگه درزی را وا بده. و البته هميشه خوشبختند. دن (Jude Law) را کاريش نمی شه کرد. همينه که هست. جذابه، باحاله، خوش مشربه، همنشينی باهاش کيف داره، حتی آدم محافظه کار و فرصت طلبی مثل آنا هم بدش نمی آد که امتحانش کنه؟ اين جور آدمها هميشه تو کلشون چيزهای گنده گنده می گذره ولی آخرش آگهی تسليت می نويسن يا دستفروشی می کنن. وقتی هستن عاشقهای خوبين ولی وقتی از در خونه رفتن بيرون معلوم نيست برمی گردن يا نه؟ و اما آليس، اون حداقل اين جسارت و بزرگی را داره که وقتی عاشقه، معامله نکنه، منتظر نباشه تا بگيره بعد بذاره تو ترازو و ببينه چقدر می شه تا پس بده.اهل انتقام نيست. تو حال زندگی می کنه و متاسفانه بيشتر وقتها آينده و حتی حال را می بازه. حتی تو فيلم بايد ستريپر باشه تا مبادا خيلی گنده شه. به قول آليس : "Lying is the most fun a girl can have without taking her clothes off... but it's more fun if you do." دو سه تا نکته: - آقای Mike Nikols سی و هشت سال پيش فيلم Graduate را ساخته. پس با نگاه اول درست نيست که بگيم اخ بد بود. - خيلی از اين نتيجه گيريها از يک مکالمه طولانی و مبهم و نامعين در اومده. - اينم گوش کنيد - لطفا به خودتون نگيرين 6:04 PM ........................................................................................ Thursday, December 09, 2004
روزهای معمولی
شما جزء کدام گروهيد، اونهايی که موقع پوشيدن کفشتون بندش را باز می کنيد يا اونهايی که موقع در آوردنش؟ 11:21 AM ........................................................................................ Tuesday, December 07, 2004
Urban Legends
می گن يک سری آدم دنبال ملا نصرالدين راه افتاده بودند و مسخرش می کردند. جناب ملا واسه اينکه از شرشون آزاد شه، بهشون می گه فلان جا آش نذری می دن. آدمها هم ملا را ول می کنند و می رند دنبال آش نذری. بعد از مدتی ملا به خودش می گه نکنه اونجا واقعا آش نذری می دن. و می ره دنبال آش ... ماجرای 21 گرم پست قبلی منم شده بود مثل آش نذری ملا. ته ذهنم داشتم به روش اندازه گيری وزن و چگونگی محاسبه اون در لحظه مرگ فکر می کردم که اينترنت به دادم رسيد. ماجرای 21 گرم، و خيلی ماجراهای مشابه را اصطلاحا Urban Legends می گن. خبرهايی که معمولا دسته اول نيستند، منشا خبر مشخص نيست ولی يک جورايی جالبند، اثبات يا نفی اونها خيلی ساده نيست و ... معمولا مدت زيادی بين مردم وجود داشتن. ماجرای امامزاده هايی که گوشه و اطراف مملکتمون سبز می شدند می تونه يک جورايی از اين گروه اخبار باشه. اين لينک 25 تا از مشهورترين Urban Legends هفته پيش است. حداقل سه چهار تا شو از طريق Email گرفتيد، مگه نه؟ 10:14 AM ........................................................................................ Friday, December 03, 2004
21 گرم
می گن وقتی آدم می ميره درست در لحظه مردن 21 گرم از وزنش کم می شه. يعنی تمام وزن زندگی فقط 21 گرم هست. تمام عشق، تمام نفرت، تمام خوبی، تمام بدی همش روی هم می شه 21 گرم. بيچاره اين نکير و منکر چه ترازوهای دقيقی بايد داشته باشند. هم 21 گرم را ببينيد هم RAY را، هر دوتاشون خيلی باحالن. جفتشون می گن چقدر زندگی بی ارزشه و چقدر لازم و لذت بخشه که آدم ارزشش را بدونه. 7:04 PM ........................................................................................ Wednesday, December 01, 2004
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از اين بيخبری رنج مبر هيچ مگو دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو گفتم ای عشق من از چيز دگر ميترسم گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو من بگوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که بسر هيج مگو گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشرست گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد گفت می باش چنين زير و زبر هيچ مگو ای نشسته تو درين خانه پر نقش و خيال خيز ازين خانه برون رخت ببر هيچ مگو -مولانا 11:12 AM ........................................................................................ Saturday, November 27, 2004 زمستان کفشهای گنده و چوبهای دراز اسکی آزادی پاها را محدود می کنند. هزينه ای که واسه ليز خوردن تو دامن کوهستان بايد پرداخت 1:55 PM ........................................................................................ Tuesday, November 23, 2004
اسکار
خيلی ممنون از تو که واسم کامنت تبريک گذاشتی، خيلی ممنون از تو که تو اورکات واسم پيغام تبريک گذاشتی، خيلی ممنون از تو که واسم ايميل تبريک فرستادی، خيلی ممنون از تو که بهم تلفن تبريک زدی، خيلی ممنون از همتون که اومديد تولد و کادوهای خوشگل اورديد، و خيلی خيلی ممنون از تو که بهم يادآوری کردی که تولدمه و بايد جشن بگيرم 5:26 PM ........................................................................................ Friday, November 19, 2004 ++C امروز تولدمه، تولدم مبارک. اگر امروز يک سر اينجا زديد و کامنت تبريک نذاشتيد خيلی خريد :)دددد 1:01 AM ........................................................................................ Thursday, November 18, 2004
خون
يک ماشين دم در شرکت واستاده خون می گيره. خيلی دلم می خواد خون بدم، مخصوصا که خونم مثل همه چيزهای ديگم کميابه ( O منفی ) و به درد بخور. ولی می ترسم... حالا تا بعد از ظهر خدا بزرگه. ... شنيدم کسايی که گروه خونی O منفی دارند خيلی آدمهای دست و دلبازی هستند. شايد به اين دليل که خون O منفی را می شه به همه گروههای خونی ديگه داد. 11:37 AM ........................................................................................ Sunday, November 14, 2004 يک سری چيزها هست که من فقط سالی يک بار متوجه می شم، مثلا وسطهای آبان که می رسيم من متوجه می شم تو خونه قندون و نمکدون ندارم، روی مبلم شراب ريخته و جاش مونده، تو باغچه خونم کلی علف در اومده، و از همه مهمتر بايد به همسايه سلام کنم. آخرهای آبان هم همش يادم می ره. 11:21 PM ........................................................................................ Thursday, November 11, 2004
10 سال تاخير
يادم نيست فينال جام جهانی 1994 فوتبال را کجا و با کيا ديدم، هر چی زور زدم يادم نيومد. يادمه که بازی بين برزيل و ايتاليا بود و من طرفدار ايتاليا بودم و آخرشم باخت و برزيل قهرمان شد. حساب که می کنم سال سوم دانشگاه بودم ولی بقيش يادم نيست. ولی مطمئنم که اونروز از ذهنم گذشت که چه کيفی ميده آدم اين بازی را تو ورزشگاه ببينه. 10 سال بعد آقای روماريو تصميم گرفت بازنشست شه، همه هم تيميهای اون موقعش را صدا کرد که به ياد اون روز، تو همون شهری که قهرمانی را جشن گرفته بودند جمع شن و بازی آخرش را انجام بده. منم دورو بر لوس آنجلس سر در اوردم، همکارم و يکی از پايه های الواطيهام برزيلی بود، اتفاقا شوهر خواهرشم همبازی روماريو تو تيم 94 بود. فقط بازی ديگه با ايتاليا نبود ولی از اين می شه گذشت وقتی که مهمون مازينهو باشی. ... حالا بايد بشينم يک کم فکر کنم ببينم ده سال ديگه قراره چه کار کنم؟ 2:25 PM ........................................................................................ Tuesday, November 09, 2004 ........................................................................................ Sunday, November 07, 2004 می گه : تو وقتی 20 دلار خرج می کنی، فقط 20 دلار را می بينی. نه اون چيزی که با 20 دلار گرفتی می گم : حرف من يک چيز ديگه هست. وقتی 20 دلار دارم از اينکه نمی تونم هر چيز 20 دلاری را بخرم غصم می گيره می گه : اون چيزهای 20 دلاری که نمی تونی با 20 دلار بخری واسه تو 20 دلار نيستند می گم : 20 دلار من بايد مثل همه 20 دلارهای ديگه باشه يا به قولی من ريگ قليون خودم رو می خوام 2:20 AM ........................................................................................ Wednesday, November 03, 2004 ........................................................................................ Tuesday, November 02, 2004 ........................................................................................ Friday, October 29, 2004
در آستانهي فصلي سرد
در محفل عزاي آينهها و اجتماع سوگواري تجربههاي پريده رنگ و اين غروب بارور شده از دانش سكوت -- فروغ 5:29 PM ........................................................................................ Tuesday, October 26, 2004 ........................................................................................ Monday, October 25, 2004
تفاوت
من و اين دوستم که با هم رفته بوديم مسافرت يک تفاوت بنيادی داريم اونم اينه که وقتی تو جاده يک دفعه رگبار بارون می زنه 30 ثانيه طول می کشه تا من برف پاک کن هام را روشن کنم ولی اون بلافاصله اين کار رو می کنه. البته برعکسشم همينطوره، وقتی که بارون قطع می شه واسه من حتی بيشتر از سی ثانيه طول می کشه که برف پاک کن را خاموش کنم ولی اون بلافاصله خاموش می کنه. آگه يک روزی تو پنسيلوانيا رانندگی کنيد حتما به حس برف پاک کنيتون پی می بريد. 11:03 AM ........................................................................................ Thursday, October 21, 2004
عادت
اين چند روزی که جاهای مختلف بودم و آدمهای جورواجور را ديدم بيشتر از هميشه ته دلم خالی شد که چقدر ما وابسته به دنيای اطرافمونيم و چقدر اين دنيای اطراف بر اساس اتفاقات ساده، تخمی و غيرقابل کنترل شکل می گيره. اگر برگردم به چهار سال پيش و به جای بليط تهران- لوس آنجلس ، بليط تهران - بوستن را بگيرم از اون به بعدش هيچ چيزش شبيه به هم نمی بود. پس من اين وسط چه کاره ام؟ 1:58 PM ........................................................................................ Wednesday, October 20, 2004
خونه
صبح که از خواب بيدار شدم ديدم داره بارون می باره، تو تخت غلطی زدم و با خودم گفتم صبحی جايی نمی رم همين جا تو هتل می مونم. يک کم فکر کردم، انگار يک چيزی اشتباه شده بود، هی اينجا خونمه، امروز بايد برم سر کار. دوش، ريش، اتوبان، کيوب Welcome to Reality 11:32 AM ........................................................................................ Friday, October 08, 2004
شرق
جرج واسه مناظره هاش کمک خواسته، ديشب زنگ زد گفت اگر می تونی يک سر بيا يک مشورتی با هم بکنيم. منم نه نگفتم اين هفته ای ميرم يک سری بهش می زنم. سر راه هم بايد برم عروسی در بوستن. خودم را زور چپونی دعوت کردم. البته واسم خيلی خرج داشت، همين که دعوت شدم فهميدم عروسی رفتن چقدر دردسر داره. مجبور شدم بدو بدو برم کت شلوار بخرم. تازه پاچشم دادم درست کنن، اميدوارم امروز حاضر بشه. يک سرم قراره به خانوم آزادی بزنم. خلاصه يکی دو هفته آينده سرم گرمه، برگشتم قراره بيست و هفت تا کار جديد را شروع کنم، اوليش اينه که با تو شام بريم بيرون. 11:51 AM ........................................................................................ Thursday, October 07, 2004
هندونه
بعضی وقتها بهتره که آدم در هر زمان فقط يک کار جديد را امتحان کنه. مثلا من تازه گيها به سرم زده که برنامه ورزشم را منظم کنم؛ خوب، آفرين به من. ولی نمی دونم چرا تصميم گرفتم که برنامه ورزش را بذارم صبح ها اول وقت. يعنی هم زود پاشم (يک کار) و هم ورزش کنم (دو کار). نتيجش اينه که سر قرار ورزشم دير می رسم، گشنمه و خوابم می آد. آخه آدم گشنه، خواب و دير چجوری می تونه برنامه منظم ورزش داشته باشه. ... يک نفر هست که من هميشه خيلی دوسش داشتم و دارم. اون خيلی قديما هر وقت با هم راه می رفتيم هميشه با هم می خونديم "ما دوتا داداشيم". بعد از مدتها اين دوسه روزه همش يادش کردم. هيچ چيز خوبی از تو کله آدم حذف نمی شه حتی با فاصله. 3:22 PM ........................................................................................ Tuesday, October 05, 2004
آغاز
هر آغاز، فقط ادامه ای است و کتاب حوادث هميشه از نيمه آن باز می شود ما خيلی وقتها کاری را نمی کنيم چون نمی دونيم از کجا شروع کنيم، بعضی وقتها نمی دونيم نقطه شروع کجاست، و بيشتر وقتها نقطه شروع را دوست نداريم. هر قدم که جلو می ريم اگر اون توقع و انتظاری را که تو کلمون پرورونديم بر آورده نکنيم به نقطه شروع شک می کنيم. برمی گرديم و نقطه شروع را عوض می کنيم و دوباره همون آش و همون کاسه. 4:25 PM ........................................................................................ Thursday, September 30, 2004
ساعت
يکی از روتينهای اين روزهای من ساعتم هست. صبح که کارام رو کردم و می خوام از خونه بزنم بيرون، احساس می کنم مچم سبکه، خوب ساعتم را چرا نبستم؟ ميرم دم سينک دستشويی، نيست! دم پيانو، نيست! ديگه چه کارهايی با دست سر و کار داره؟ آهان، دم ظرفشويی، نيست؟ بی خيال، سوار ماشين می شم ميرم شرکت. تو شرکت که رسيدم می رم دم ميز پينگ پنگ، آهان پيداش کردم يا به قول اينجاييها، در يو گو! ... امروز برای من روز جهانی مربی يا کوچينگ هست. صبح کله سحر رفتم پيش اوليش گفت: اونجوری نه اينجوری؟ دمدمای ظهر رفتم پيش دوميش گفت: همينجوری خوبه، ادامش بده. دم غروب هم سوميش قراره بهم زنگ بزنه بگه: اينجوری فکر کن نه اونجوری؟ راستی يکی ديگه هم دارم که ديشب اومد پيشم، و هی گفت: بشمار. از بس به خودم گفتم کله شقم، حالا واسه هر کاری بايد با يکی صلاح و مشورت کنم حتی واسه کارهای ...؟ حداقل تو اين زمينه خارجيم:) 1:48 PM ........................................................................................ Tuesday, September 28, 2004
من آن خاکستر سردم که در من
شعله همه عصيان هاست من آن دريای آرامم که در من فرياد همه طوفان هاست من آن سرداب تاريکم که در من آتش همه ايمان هاست - شاملو من تا کی می خوام همه حق ها را به خودم بدم و همه را چپ و راست محکوم و مسخره کنم؟ فعلا که حق با منه و من درست می گم :) ولی مطمئن باش که اگر اينجوری نبود بازم حق با من بود. 11:41 AM ........................................................................................ Friday, September 24, 2004
مارلون براندو
اين آقای مسئول خريد شرکت ما، ايندفعه از اين قالبهای خرکی کره از کاسکو خريده. صبحها در مراسم صبحانه شرکت، با ديدن کره، ما همگی يک فاتحه نثار روان شاد مرحوم مارلون براندو می کنيم. اگه يک روز من دلم واسه اين شرکت تنگ بشه به خاطر صبحانه ها، ناهارها، چايی و قهوه ها، پينگ پنگ ها، Happy Hour ها، باربی کيوها و البته Frame Buffer و IQ-Buffer هايی هست که تک تک لحظه های دو سه سال اخير من را پر کرده اند. اگه دو سه سال ديگه گوشی موبايل ... خريديد و بعضی وقتها قاطی می کرد، فحش نديد احتمالا تقصير پينگ پنگ بوده. ... بعضی وقتها با يک کار کوچک می شه يک حس خوب گرفت، مثل وقتی که حس بدی که نسبت به يک نفر داريم را به حس خوب تبديل می کنيم. زور داره ولی سخت نيست، نتيجشم خوبه:) 10:30 AM ........................................................................................ Thursday, September 23, 2004
فالگير
امروز رفتم آقای ياهو فال من رو گرفت. حالا بايد يک چيزی رو ول کنم، خونم رو تميز کنم، و بشينم تا سورپريز بياد؟ 3:53 PM ........................................................................................ Wednesday, September 22, 2004
سيک
می گن سيکها تو عمامشون مو دارند. ماجرا از اين قراره که سيکها موهاشون رو هيچ وقت کوتاه نمی کنن. دليل تاريخيشم مربوط به زمان حمله مسلمانهاست. سيکها جنگنده های دلاوری بودند و واسه اينکه شناخته بشن موهاشون رو کوتاه نمی کردند. حالا چی شد من ياد سيکها افتادم. آهان، چند روزيه که ما پسرهای لاگونا، تصميم گرفتيم که ريش بزی بذاريم. ولی هر صبح وسطهای ريش زدنم يک دفعه می گم فاک، دوباره يادم رفت. امان از دست اين حواس پرتی. اشکال نداره، من که عقب نشينی نمی کنم حالا چه با علامت، چه بی علامت. ... آقای پاور، روابط عمومی سابق، ديشب عدد اعلام نکرد من مجبور شدم بمونم تو خونه حوصلم سر رفت. البته يک کم کارام رو هم کردم. ... و خدمتتون عرض کنم که من دوباره جای سفت شاشيدم، من چرا همش چيزها رو قاطی می کنم؟ 10:35 AM ........................................................................................ Tuesday, September 21, 2004 If I don't manage to fly, someone else will. The spirit wants only that there be flying. As for who happens to do it, in that he has only a passing interest.
- Rainer Maria Rilke هر چی می خوام اين باسن مبارک را بذارم روی اين صندلی و دو دقيقه به مشغولياتم برسم، نمی شه. هی اين آقای روابط عمومی زنگ می زنه و عدد اعلام می کنه! عدده بهانه است، خيلی وقتهاست که ازش بريدم ولی بهانه خوبيه. هميشه می شه توجيهش کرد. خدايا عذاب نه ولی برفی، بارونی، نعمتی، چيزی بفرست من بشينم کنج خونه شايد کارامو کردم 1:08 AM ........................................................................................ Thursday, September 16, 2004
آدور
هر خاری که از دست يا پام در می آورم، يک غر می زنم که خدايا نمی شد کاکتوس را کم خارتر می آفريدی. ديشب رفتيم بيرون و شيره کاکتوس را نوشيديم. لامصب دوای هر دردی را با خود درد می فرسته، کافيه چشت را باز کنی؛ شکرت. 3:41 PM ........................................................................................ Wednesday, September 15, 2004
پرده اول:
بعد از واليبال بايد رفت بار، حتی اگه دو جا مهمون باشی. وقتی دو جا مهمونی فقط يکيشو می تونی بری، اون يکی هم از دستت ناراحت می شه، خوب کاريش نمی شه کرد. بعدا از دلش در می آری يا يک جا حالتو می گيره. مهم نيست، اينها هزينه دوست خوب داشتنه. پرده دوم: اگر حرف نزنی و مظلوم يک گوشه بشينی می ترکی، بعدش هم فراموش می شی، اگه حرف بزنی از هر هفت هشت تا حرفی که می زنی يکيش به يکی بر می خوره. کاريش نمی شه کرد. بعد از دلش در می آری يا يک جا حالتو می گيره. مهم نيست، اينها هزينه معاشرت کردنه. پرده سوم: اگه راست و پوست کنده باهاش حرف بزنی می گه خری و نمی دونی که خری، اگه حرف نزنی می گه عجب خری بود. فرصتی نيست می خواد حالتو بگيره. اينها هزينه شناخت آدمهاست. پرده چهارم: اگه واسش کادو ببری ميگه کی به شما گفته تولدمه، تولدم امروز نيست. اگه کادو نبری می گه پس کادوی تو کو. هميشه حرفی واسه گفتن هست. اينها هزينه رفت و آمد با ...نی ست. پرده آخر: اگه صبح يکشنبه تا لنگه ظهر بخوابی، به خودت فحش می دی که وقتم را هدر دادم، اگه اول صبح پاشی بری دوچرخه سواری، می ری تو يک کاکتوس و از اورژانس سر در می آری. اينها هزينه درگيريهای درونيست. پرده 5 + 2: ... .... 11:40 AM ........................................................................................ Thursday, September 09, 2004
گوک
وقتی يک چيزی تو کله ام هست و بهش فکر می کنم ديگه اگر خودم را هم بکشم نمی تونم برم سراغ چيزهای ديگه. اين لندمارکيها هميشه می گن که تو در صورتی می تونی در مورد يک موضوع يا يک کار يا هر چيزی موفق و راضی باشی که با موضوعهای مشابه و مرتبط با اون کامل شده باشی. يعنی يک جورايی تکليفت را باهاشون مشخص کرده باشی، حرفات را زده باشی و ... حالا اگر مثل من از لندمارک بدتون می آد اشکال نداره. برين فيلم Garden State را ببينيد يا What the Bleep. همشون می گن که تا مشق قبلی را نياری، سر مشق جديد نمی تونی بگيری. حالا چی شده که من دارم اين هور و ماهورها را می گم. آهان، ظهری بعد از ناهار يکی از دوستهای گلم زنگ زد که يک چرندی بنويس. راستش خيلی وقته که می خوام بنويسم، ولی اگه اون چيزی که اين روزها ذهنم را مشغول کرده بنويسم، بايد فاتحه خودم را بخونم! منم، ت*مش را ندارم. هی شما دو تا هم نياييد واسه خودتون کامنت بذاريد که بايد واسه خودت بنويسی وگرنه ب*اش توش و از اين حرفها، که دلم می خواد اينجوری بنويسم... ... يک کم هم از زوزمره بگم که عاشقشم. آخر هفته پيش همش رفتيم دريا. دو شماره تنم (به فارسی چی می شه، تيره گی!) رفته بالا. کلی هم ورزش کردم و عرق خوردم از هم در. ديشب فيلم The Corporation را ديدم، بد نبود ولی مدل من نيست. همه حرفاش قبول ولی دغدغه من نيست. امشب فکر کنم بريم بيرون، با گروه زيرزمينی. پسر دخترهای ايرونی خيلی تکراری و خسته کننده شدن. امروز ميرم يک نفسی تازه کنم. آخه چقدر بشينيم شاهکارهای آقای ... را مسخره کنيم. فردا شب واليبال دم ساحل. پس فردا هم تولد ايرونی. من کی می خوام اين درسم را تموم کنم! اين هفته که قطعا نه! 3:35 PM ........................................................................................ Thursday, September 02, 2004
کرم
کرمم گرفته اينجا يک چيزی بنويسم ولی چون به شدت در خودسانسوری به سر می برم نمی شه. من از فاصله دور، حتی يک کم هم نزديک به نظر می رسه که هيچ موضوعی واسم مهم نيست، جدی نيست و همه چيز را سرسری می گيرم. ولی از يک کم نزديکتر ديگه اين خبرها نيست. بگذريم... ... امروز رفتيم ناهار ايرونی با آدمهای ايرونی مدرسه ارواين. خوب بود، جای شما خالی. هر چی بيشتر غر به اين جماعت ايرونی می زنم، بيشتر باهاشون می پرم و بيشتر ازشون خوشم می آد و در نتيجه بيشتر غر می زنم و بچرخ تا بچرخيم. ... امشب قضيه متفاوته، همون خارجی ها که اومده بودن طرح من را بدزدند، دوباره اومدند. منم چون دوست و دشمن و دزد واسم فرق زيادی نمی کنه امشب می خوام باهاشون برم بيرون. يکيشون فرانسويه و اون يکيشون اسکاتلندی. ميريم بيرون حالا شايد يک چيزهای مشترکی داشتيم. ... واسه آخر هفته دراز هم هيچ برنامه ای نريختم، آخه حوصله وگاس و سانفرانسيسکو را ندارم. شايد مهمون داشته باشم، در هر حال همين دور و برم. ... 5:06 PM ........................................................................................ Monday, August 30, 2004
بليپ *
ديروز دوباره رفتم فيلم "What the bleep (fuck) do we know" را ديدم. نه اينکه خيلی ازش خوشم اومده باشه، يک سری داشتن می رفتن منم باهاشون رفتم. اين هزينه ای است که واسه همراهی کسانی که دوسشون داری بايد بدی. حالا خدا را شکر ايندفعه هزينه اش خيلی زياد نبود. بعضی وقتها آدم بايد "A Cinderela Story" يا "White Chicks" را ببينه واسه اينکه با دوستاش باشه. تو فيلم يک جايی ميگه که همون مکانيزم شيميايی که باعث می شه آدم به هروِيين معتاد شه، باعث اعتياد آدم به احساسات و حالات روانی مختلف می شه. آدم هم هميشه دنبال يک بهانه می گرده که اون اعتياد را پاسخ بده. مثلا يک آدم غرغرو هميشه داره ناخود آگاه دنبال يک بهانه می گرده که غر بزنه، چون مکانيزم شيميايی بدنش می طلبه. يک آدم خوشحال دنبال بهانه واسه شاديه و تو هم دنبال يک بهانه می گردی که خودت باشی، بداخلاق، خوش اخلاق، خجالتی، خوشرو، بدجنس، مهربان، حسود و ... جالبتر اينکه وقتی يک سلول تقسيم می شه تو سلول جديد گيرنده های بيشتری واسه اون احساساتی که بهشون معتاده بوجود می آره. اگر فيلم را ديديد و اين چيزها توش نبود زياد نگران نشيد من خيلی مطمئن نيستم که اين را تو فيلم ديدم يا از يک جای ديگه در اوردم. به هر حال بريد ببينينش، خوشتون مياد. bleep = a short high-pitched sound 1:34 PM ........................................................................................ Tuesday, August 24, 2004
بنگ، بنگ، درنگ
تازگيها ساعت کوک نمی کنم. اينروزها صبحها هوا انقدر مه آلوده که با غلط زدن به سمت پنجره هم نمی شه فهميد ساعت چنده. وقتی که حس کردم که حسابی سير خواب شدم پاشدم يک نگاهی به ساعت کردم ديدم از 9 گذشته. گاماس گاماس دوشکی و ريشکی و اومدم شرکت. تو کيوبم که نشستم، از کيوب سمت چپم داد زد "Did I sleep with you". ميگه آدمها فقط وقتی به هم صبح به خير نمی گن که صبح از تو يک تخت پاشن. از کيوب سمت راستم هم سر وصدای کيبورد اومد. به مامان تازه سلام کردم. همين امروز و فردا قراره مامان شه. مياد سر کار می گه تو خونه حوصلم سر می ره. ولی من هی می ترسم می گم اگه وقتش بشه من دست و پا مو گم می کنم. بهم کلی دل داری داده و آموزش که خيلی کار سختی نيست. انگار صبحی اولين دردش را داشته. البته آقای بابا هم همين دورو بره و ميدونه که بايد چه کار کنه. من برم اين IQ-Buffer را يک خورده دست کاری کنم روغن سوزی داره بايد نشتی حافظه هاش رو يک کم کم کنم. ... 1:35 PM ........................................................................................ Monday, August 23, 2004 ........................................................................................ Friday, August 20, 2004
سوال
می گن، يک خرگوشه هر روز می رفته داروخونه و می گفته: ببخشيد هويچ داريد. داروخونه چی هم چپ چپ نگاش می کرده و می گفته: نخير، اينجا سبزی فروشی نيست. خلاصه آقا خرگوشه انقدر می ره داروخونه و تقاضای هويچ می کنه که داروخانه چی عصبانی می شه و دندون خرگوشه را می کنه. فرداش آقا خرگوشه می ره داروخانه و می گه: ببخشيد آقا آب هويچ داريد؟ ... سوال 1- داروخانه چی چه کار می کنه؟ سوال 2- چرا خرگوشها انقدر خرن که واسه هويچ می رن داروخانه؟ 11:13 AM ........................................................................................ Tuesday, August 17, 2004
نسبيت
You must constantly look at things in a different way. Just when you think you know something, you have to look at it in another way even though it may seem silly, or wrong, you must try. Keeting - Dead Poets Society 4:17 PM ........................................................................................ Monday, August 16, 2004
شکنجه
می گن يک لره را می خواستند شکنجه کنن، می برنش تو يک اتاق گرد می گن برو يک گوشه بشين. ... واسه اينکه يک برزيلی را شکنجه کنيد ببريدش کلاب ايرونی، بهش بگين دختربازی کن! 2:47 PM ........................................................................................ Friday, August 13, 2004
در گاراژ
صبح که ماشين را از پارکنيگ ميارم بيرون، از توی ماشين دکمه در گاراژ را می زنم که بسته شه. بسته نمی شه. خودم می دونم. آخه ديروزم بسته نمی شد. يکی دوبار ديگه امتحان می کنم. بسته نمی شه. يک کم می آد پايين بعد دوباره ميره بالا و چراغ گاراژ شروع می کنه به چشمک زدن. ماشين را دم در خونه پارک می کنم، می دوم طرف گاراژ، از در گاراژ می رم تو خونه، در گاراژ را از تو خونه می بندم، از در خونه می رم بيرون، يادم می آد کليد در خونه باهام نيست، پله ها را دو تا يکی می رم بالا، کنار نامه هام کليدم را پيدا می کنم (اگر خوش شانس باشم!)، در خونه را قفل می کنم، سوار ماشين می شم و می رم سر کار. خيلی وقته که اين سيکل را دنبال می کنم، توی همين يکی دو دقيقه ای هم که اين ماجرا طول می کشه مود روزم مشخص می شه. بعضی وقتها اصلا متوجه نمی شم، بعضی وقتها به خودم قول می دم که امشب درستش می کنم، بعضی وقتها سر راه يادم می افته که چند وقته پيانو تمرين نکردم می شينم واسه خودم چند دقيقه دلنگ دلنگ می کنم، بعضی وقتها هم به خودم فحش می دم و ... سه دقيقه کار داره که دو تا سنسور در گاراژ را تميز کرد. اونوقت وقتی که دکمه در گاراژ را بزنم در بسته می شه. توی سه چهار ماه اخير که من اينوقت را نداشتم. 3:05 PM ........................................................................................ Friday, August 06, 2004 PULP Right now you got ability But painful as it may be, ability don't last. Now that's a hard motherfuckin' fact of life, but it's a fact of life your ass is gonna hafta git realistic about ... ,you may fell a slight sting .that's pride fuckin' wit ya !Fuck pride Pride only hurts, it never helps Fight through that shit ... ?Marsellus Wallace was right, wasn't he 2:30 PM ........................................................................................ Thursday, August 05, 2004
قانون باخت
باختن کار آسانی نيست. برای باختن بايد برنامه ريزی کرد. نقشه ريخت، طرح داشت. اول از همه بايد ترس داشت. ترس بهترين کمک برای باخت است. بدون ترس باختن هنوز ممکن است ولی خيلی سخت می شود. قدم بعدی باور است. برای باخت بايد به باختن فکر کرد، بايد جايگاه مناسبی برای آن در نظر گرفت. قدم بعدی آسان تر است، بايد به بقيه نگاه کرد. بايد قاطی جمع شد. هميشه بازنده تر وجود دارد. ... بگذريم، اصلا حرف زدن در مورد باختن برای باختن کافی است. راستی مقام دوم خيلی مقام بدی است چون با باختن بدست می آيد. 1:41 PM ........................................................................................ Wednesday, August 04, 2004
احساس مسئوليت
من اينجا قراره چی بنويسم که هی شماها می آيين چک می کنين و می رين؟ حداقل يک راهنمايی بکنين من بفهمم چی بنويسم. در هر حال خيلی ممنون که سر می زنيد. خوبم. خوب خوب. خيلی خوب. بقيش را هم که واستون ديشب و ظهری تعريف کردم. 4:01 PM ........................................................................................ Tuesday, August 03, 2004
خواب
خوابم می آد. حوصله ديباگ کردن مدارم را ندارم. صبحی هم خوابم می اومد، بيدار نشدم برم فوتبال ببينم. ديشبم خوابم می اومد دير رفتم مهمونی، زودم برگشتم. ديروز صبحم خوابم می اومد، تا لنگه ظهر خوابيدم و دير رفتم سرکار. آی الهه خواب دست از سر من بردار بذار بخوابم ... من از بچگی هميشه خيلی می خوابيدم، مامانم بهم می گفت خفتوک! حالا يک کم چرتم پريد يک چرت و پرت ديگری می نويسم ... 3:46 PM ........................................................................................ Monday, August 02, 2004 ........................................................................................ Saturday, July 31, 2004
جمعه
دوباره جمعه شد. يعنی بازم جمعه شد. قديمها جمعه ها مجبور نبودم زود پاشم برم مدرسه. ساعت دو بعد از ظهر برنامه کودک داشت، بعد از اونم فيلم سينمايی. ظهرهاشم کباب بود مدل مامان پز. اون نون زير کباب را ديگه هيچ وقت نخوردم، دود شد رفت. حالا جمعه ها عوض شده، شده شکل بقيه روزها. جاشو با يکشنبه عوض کرده. با اين حال جمعه هنوز خوبه چون وعده های خوب داره، شنبه داره، و هميشه يک وعده نو. ... اين هفته هر شب با يک سری رفتم بيرون. همه چيز معمولی بوده، مثل هميشه. يک سينمايی، رستورانی، کافه ای، عرقی، آبجويی چيزی. بقيش هم خواب و کار. دم دمای ظهر که می شه ميرم سراغ وبلاگاشون، يکی عاشقه، يکی فارغه، يکی گيجه، يکی خوشحاله, يکی غر می زنه. پس چرا ديشب همه مثل هم بودن. يعنی دو تا دونه آبجو کافيه که همه بشن مثل هم. عاشق با قاشق بستی بذاره دهن فارغ! ... امروز من واسه فردا می نويسم. يعنی اين پست جمعه تاريخش مال فرداست. ماجرا از اين قراره که من اگر دو تا پست تو يک روز بکنم، گند زده می شه تو قالب وبلاگم. منم حوصله ندارم برم کدهای قالب وبلاگمو نگاه کنم ببينم چه کارش کنم درست شه. واسه همين تاريخ پست دوم ديروز را کردم امروز. تاريخ پست امروز را هم کردم فردا. اصلا من دلم می خواد امروز فردا باشه. ... خوب، من پينگ پنگمم بازی کردم، ناهارمم خوردم. بازی امروز از بازيهای رسمی! شرکت بود. من يکی ديگه از اخلاقهای گهم اينه که قبل از بازيها هی زر می زنم، کری می خونم. دو تا تاثير بد داره. اوليش اينه که اولا همه می خوان پوزم را بزنن. يعنی ببرن من را. دوم اينکه مسابقه يا حتی بازی را خيلی حساس می کنه. اونوقت خود خرم اولين آدميم که ظرفيت حساسيت را ندارم. ته دلم می لرزه، حتی اگر مطمئن مطمئن باشم که می برم. بازيم هم صد برابر بدتر می شه. امروز رقيبم هم مثل من کری خوب می خوند. نتيجش اين شد که همه شرکت اومدن تماشای بازی ما. البته بردم ولی مثل سگ نفسم بند اومد. حالا از دوشنبه مسابقات تک حذفی مون شروع می شه. رقيبم هم شانس اول کل مسابقاته ولی من دوباره دارم زر می زنم!!! 10:22 AM ........................................................................................ Friday, July 30, 2004
هور و ماهور - ادامه
فريم بافرم را درست کردم، گذاشتم تو آب نمک که خوب تست شه. حدود سه ساعتی طول می کشه که اين تست من تموم شه. رفتم يک سر به جناب استادم در دانشگاه زدم. معمولا پنجشنبه ها و سه شنبه ها می رم يک سری دانشگاه. اين دفعه کار خاصی نکرده بودم. استادم خيلی خوبه، اگر کاريم نکرده باشم يک گپی باهام می زنه يک کم دوسه تا مساله را با هم بالا پايين می کنيم. ولی اين کار دانشگام از اون کارهاييه که خيلی دلم می خواد زود شرش را بکنم تموم شه ولی انرژی کافی نمی ذارم. بايد يک زور گنده بزنم تموم شه. البته اول بايد شروعش بکنم. ... اين چند روز هی رفتم سينما. و هی فيلم ديدم. بد نبود ديشب يک مستند در مورد متاليکا ديدم. با حال بود در مورد دو سه سال اخير بود که داشتند اين آلبوم آخريشون را درست می کردند. سوای همه خل بازيهاشون، آدمهای ساده ايند. به نظر من عجيبه که چرا اينها شدند متاليکا و خيليهای ديگه هيچی نشدند. من چيز خيلی خاصی توشون نديدم. نه اينه باحال نباشند. خيلی با حالند. اصلا خدا هستند ولی يگانه نيستند. احتمالا قسمتشون اين بوده که مشهور شن! فيلم پريشب اسمش بود Maria Full of Grace ، مال کلمبيا بود. مثل همه فيلمهای ديگه جهان سومی. تلخ، واقعی و تکراری. به نظر من اگر رخشان بنی اعتماد تو کلمبيا به دنيا اومده بود به جای زير پوست شهر، اين فيلم ماريا را می ساخت. از Netflix هم دو سه تا فيلم جديد گرفتم و ديدم. دنيای فيلم از دنيای واقعی رنگی تره، سياه تره، سريعتره، کند تره، تلخ تره، شيرين تره و ...! البته دنيای واقعی هم ساخته ذهن ماست. يعنی آقای ذهن کارگردانشه. دلش خواست سياهش می کنه، رنگيش می کنه، آبيش می کنه، سفيدش می کنه و ...! حالا اينکه چه جوری دلش می خواد را من ديگه نمی دونم. لابد تهيه کننده ازش خواسته. تهيه کننده کيه، اون را ديگه حتی حدس هم نمی تونم بزنم. 1:37 PM ........................................................................................ Thursday, July 29, 2004
هور و ماهور
من نمی دونم ديشب چی بود که خوردم که تازه الان کلم داره کم کم گرم می شه. وقتی بخواهی هم پياله عرق خورها بشی يک جايی بالاخره گندش در می آد. البته حالم با حاله. به جز اين رييس *ونيم که مجبورم کرده امروز بيام سر کار و وبلاگ بنويسم. (نه بابا کلی کار دارم حالا يک زره کرمم را بريزم انجامشون می دم). قرار بود امروز برم يکی از اين سمينارهای يک روزه کيدنس! (اين اسمهای انگليسی را به فارسی که می نويسيم عجيب غريب در می آن!) که نشد، يعنی نذاشت. ... تا حالا که هفته سريعی بوده. هنوز خستگی آخر هفته پيش تو تنمه. منم که کونم تو خونه بند نمی شه يک خورده استراحت کنم. خلاصه بچرخ تا بچرخيم. اين هفته يک خوردشم مبهم و نامعين بود. ولی خوب بعضی وقتها مبهم و نامعين بودنم بد نيست. (اين لينک درست کنم کجاست که حداقل يک لينکی بدم بفهمين چی می گم!). چرا همه چيز قاطی شده. ... من برم يک خورده کار کنم بقيش را بعدا می نويسم. بايد به فريم بافر يک چيزی اضافه کنم که وقتی سيگنال stall فعال هست يک گه جديد بخوره. 10:17 AM ........................................................................................ Monday, July 26, 2004 ........................................................................................ Friday, July 23, 2004
خداحافظ
من بايد از همه حلاليت بطلبم. ايندفعه با همه دفعات ديگه فرق می کنه. حداقل به من اينجوری الهام شده. همتون را خيلی دوست دارم حتی اونهايی را که با خودم نبردم. من دوباره دارم می رم لاس وگاس. نه نه، اشتباه نشه.اونجا مستغلات نخريدم. هی همه گفتند بخر ولی من نخريدم. فعلا نه شايد وقتی ديگر. داريم می ريم عزب پارتی يا همون Bachelor Party. ماجرا از اين قراره که دوستان، آقايی را که هوس دامادی کرده، می برن چيزهای مختلف بهش نشون می دن شايد سر عقل بياد و از اين حماقتش دست برداره. نه بابا شوخی کردم، می برنش که چش و دلش سير شه و بره دنبال زندگی و تعهد و از اين جور چيزها. نه اينم نيست، بزرگترها و ريش سفيدا می برنش که براش اسراری را فاش کنن. نه اينم لوسه؟ پس چی می تونه باشه؟ شايد می برنش که به بهانه اون خودشون يک نفسی بکشن. من نمی دونم، ما که داريم می ريم. بزرگترين سوئيت هتل ونيز را رزرو کرديم. 1400 فوت مربع وسعتش. تو سوئيت جاکوزی داره. تو دستشويش تلويزيون داره و ...! منم نديد بديدم به خدا! دلم به چه چيزهايی خوشه. راستش مهم نيست کجا می ريم و واسه چه کاری. من و اين گروه از دوستام که از چهار تا قاره مختلفيم اگر تو جهنمم بريم بهمون خوش می گذره. مخصوصا اين ژان و ژان که تو اين سه سالی که با هم کار می کنيم به تنهايی کافيه که حس آدم را خوب کنه. من و اون مدتهاست که همسايه ايم. کيوبهامونو می گم. صبح که ميشه يک دونه موز واسه خودش می آره يکی واسه من. بعد سمت هلالی موز را به سمت بالا می گيره، جلو دهنش می ذاره و می گه Smiling face or Goh face بعد هم می ره ميشينه تو کيوبش و کار می کنه. دلش پاک پاکه. نه عقده داره، نه کينه نه هيچی. هراز گاهی نق می زنه ولی خيلی خوب می دونه که تو زندگی هيچ چيز مهمی نيست. دست منو گرفته خيلی جاها برده، خيلی جاها هم با هم رفتيم، يک جاهايی هم هست که قراره با هم بريم. هی فکرهای بد نکنيد، ما جای بد نمی ريم کار بدم نمی کنيم. ... با همه اينه ها وگاس ديگه بسه. کسی نمی آد بريم شرق! نيويورکی، بستنی! (منظورم Boston هست نمی دونم چرا شکل بستنی شد!) 1:22 AM ........................................................................................ Wednesday, July 21, 2004
صبحانه
صبحانه تمام شد. نه، قرار هفتگی صبحانه خوردن در لاگونا تموم شد. نه، يعنی ديگه بهتون ايميل نمی زنيم که بياييد صبحانه تو لاگونا. خواستيد بريد. من هم اگر خواستم می رم. شمارشش از دستم در رفته. فکر کنم 12 يا 13 بار رفتيم واسه صبحانه خوردن. يک روز کاری، وسط هفته، قبل از کار. من از اينکه از تو رختخواب پاشم برم سر کار بدم می آد. و هميشه همينکار را می کنم. ساعتم که زنگ می زنه، بهش محل نمی دم. انقدر تو رختخواب می مونم تا انقدر دير بشه که هيچکار نتونم انجام بدم. بعد تو ماشين در حالی که دارم ريشم را می زنم با خودم دعوا می کنم که فردا ديگه از اين غلطها نکنی. و فردا همون آش و همون کاسه. هر چيزی که به من اين امکان را بده که فاصله رختخواب تا محل کار را زياد کنم هميشه خوشحالم کرده، گرچه که دوام چندانی نداشته. صبحانه هم يکی از اين برنامه ها بود. اونم مثل همه کارهای ديگه عادی شد، وقتی هم چيزی عادی بشه، حرص آدم را در می آره، می شه مثل کار، مثل درس، مثل عشق، مثل من، مثل تو. حالا بايد کم کم فکر يک کار ديگه باشيم. دوست دارم وسط هفته باشه تا بهمون ياد آوری کنه که کار تنها جزيی از زندگيه. حتی تو روزهای غير تعطيل، حتی با وجود همه Deadline ها. (به فارس می شه چی؟ تاريخ تحويل!). دوست دارم همه بيان تا ترسمون از با هم بودن بريزه، بدونينم که با هميم. و از همه مهمتر دوست دارم که تو بيايی. نگی که کله سحر کی حال داره، کار دارم، درس دارم، خوابم می آد، حوصله آدم مثبت ندارم، ديکتت خرابه، خجالت می کشم، ماشين ندارم. حالا چه کار کنيم به نظر شما؟ ... در ضمن صبحی خيليم خوش گذشت. تازه عکسم گرفتيم. قراره تو مجله سيمای لاگونا چاپ بشه. دريا مثل هميشه آبی بود. آسمونم همينطور. تو کجا بودی؟ 1:58 PM ........................................................................................ Monday, July 19, 2004 دوشنبه
دوشنبه روز خوبی واسه شروع هفته نيست. من دوشنبه ها خسته ام. خوابم می آد. کارهايی را که قرار بوده آخر هفته سر وسامان بدم نکردم. تازگيها هم يک کار جديد به همه کارها اضافه شده و اونم يک مشت پيغام Task Overdue از طرف جناب PDA هست که عذاب وجدانم را بيشتر می کنه. بابام هميشه شنبه ها بيکاری می گرفت. می گفت شنبه روز خوبی واسه سرکار رفتن نيست. آدم آخر هفته خسته می شه. می رفت بانک، روغن ماشين عوض می کرد، غذا می پخت، کتاب می خوند و هفته را آرام شروع می کرد. من هم از اينکه بايد برم مدرسه حرصم می گرفت و بهش حسوديم می شد. ... امروز گردنم هم درد می کنه. نمی دونم مال چت پنجشنبه شبه، يا مال واليبال شنبه، يا سينمای ديشب. حالا واليبال و سينما را کاريش نميشه کرد ولی فکر کنم واسه چت ديگه پير شدم. البته چت باحالی بود، اگر گردنم خوب بود کلی چيز در موردش می نوشتم. ... شنبه هم آش بود هم همه چيزهای ديگه. هرچی صبر کردم که تهيه کننده، کارگردان، يا بازيگر مهمان چيزی در موردش بنويسند که ننوشتند، منم حالشو ندارم. گفتم که گردنم درد می کنه. فقط آش ايندفعه خيلی شبيه سوپ اوندفعه بود ولی بدون هايپر. البته سيرداغ و پياز داغ بهش اضافه شده بود. ... اين روزا سعی می کنم کار زيادی نکنم تا گردنم خوب شه. ولی از چت نمی شه گذشت! 5:47 PM ........................................................................................ Thursday, July 15, 2004
کرديت کارت
ديروز سر ميز صبحانه تو لاگونا، موقع پول دادن که شد ديدم که پول تو کيفم نيست. عجيب نبود من معمولا پول نقد ندارم. خدا خيری به اينه پلاستيکها بده. اما ايندفعه کرديت کارتی که باهاش معمولا خريدهای روزانه ام را می کنم هم نبود. اونو چه کارش کردم! نمی دونم! خلاصه صبحانه بدهکار آقای ايندفعه قصاب/موسيقيدان شدم. اميدوارم موقع تسويه سنتور دستش باشه! ... يک کم که فکر کردم متوجه شدم دو سه روز گذشته از اين کرديت کارتم فقط واسه حساب ناهار استفاده کردم. ديروز، نه دوشنبه رفتيم رستوران پرويی (INKA Grill) اونجا من سهم خودم را با کرديتم دادم. ولی بعد از اون دوباره سه شنبه وقتی اسکارلت را بردم دکتر، سر راه رفتيم Billy's اونجا کل پول غذا را با همين کرديتم دادم. پس احتمالا هنوز Billy's بايد می بود. آدم خوشبين و خونسرديم، گرچه اين اخلاقم بعضی وقتها پدرم را در می آره ولی حداقل از اعصابم مواظبت می کنه. زنگ نزدم که کرديت کارت را بلاک کنم، صبر کردم خانم خوشگلهای Billy's بيدار شن و برن سر کارشون بعد بهشون زنگ زدم و خوشبختانه کارتم اونجا بود. ايندفعه هم به خير گذشت. ... داشتم دفعاتی را که تو رستوران يا بار، چيزی را جا گذاشتم واسه خودم مرور می کردم، متوجه شدم اون مواقعی که مستم يا گيجم چيزی را جا نمی گذارم ولی معمولا اون زمانهايی که حواسم جمع تر هست يک گندی می زنم. يک کم که بيشتر دقت کردم يک رازی را کشف کردم. اون وقتهايی که حواسم سر جاش نيست معمولا تيپ (انعام) بيشتری می دم و کارتم را که جا می گذارم گارسن دنبالم راه می افته تا بهم بده (کارت را می گم)، اما وقتی حواسم جمع باشه، تيپم کمتره و احتمالا گارسنه با خودش می گه، *ون لقش اگر کارتش را خواست برمی گرده. عجب !!! 1:09 PM ........................................................................................ Tuesday, July 13, 2004
اسباب بازی
دوباره رفتم واسه خودم يک اسباب بازی جديد خريدم. اين دفعه يک PDA مدل HP2215 (من از محصولات HP خوشم می آد چون Initial من را روشون می گذاره). از اين به بعد من هيچی يادم نمی ره. هيچ جا دير نمی رم. همه کارهام را هم به موقع انجام می دم. واسه اينکه امتحانش کنم رفتم واسه چهار ماه ديگه بليط کنسرت گرفتم. بعد توی PDA تو روز اول اکتبر نوشتم کنسرت استينگ از ساعت 8 تا 12 شب. بعد هم اون را تنظيم کردم که سه روز قبل از روز کنسرت بهم خبر بده. حالا اميدوارم تا اون روز گمش نکنم. خوب، کار از محکم کاری عيب نمی کنه. ممکنه PDA کار نکنه. واسه اونم يک فکری کردم. يک جا شش تا بليط خريدم واسه دوستی، آشنايی، خلاصه هر کی که خواست بياد. اگر PDA کار نکرد، حداقل يکی از اين شش نفر يادش می مونه ديگه. کنسرت را از دست نمی ديم به هر حال. شما هم اگه خواستيد، خبر کنيد. فقط روز اول اکتبر بايد ارواين باشيد و ... همين. به قول ايشون: And I'll be swimming In the sea No banging on this glass For me My eyes saw red When my world turned blue So I'm leaving Everyting that's true ... اسکارلت دوباره مريض شده. ميگه سرش درد می کنه. من اگه به خودم بود کاريش نداشتم، می گفتم عصبيه. يک خورده آروم بگيری خوب می شه. ولی يک دوست دارم خيلی گيره و حساس. مجبورم کرد ببرمش دکتر. دکترم بهش آزمايش داده ببينه چشه. امان از دست اين دکترا. حالا اون بيمارستانه تا ببينيم چشه. ... فردا می خواستم دودره کنم برم يک خورده استراحت، نشد. سر ظهر واسم Meeting گذاشتند. کوفت! حالا خيليم طوری نيست!! امروز استراحت می کنم. 4:08 PM ........................................................................................ Sunday, July 11, 2004
وقتی نق نمی زنم
من بالاخره رسيدم خونه. عجب آخر هفته پرباری تازه هنوز تهش مونده. جمعه شب که سوار ماشينم شدم رفتم سمت لوس آنجلس همه لنزها دوباره مثبت شد. معمولا من از بس همه چيزها را مثبت می بينم حرص خودم و همه اطرافيانم را در می آرم. انقدر که بعضی وقتها فکر می کنند که از *ون گشاديمه که دردسر حرص خوردن را حاضر نيستم بپذيرم، يا اينکه واسه کارام Passion ندارم و خيلی واسم مهم نيستند، از هر چی که باشه من هر صبح که پا می شم همه ستاره هام را می شمارم، يک بوس گنده می فرستم واسه خداجونم و می روم دنبال زندگيم. قر و نق هم به اندازه کافی می زنم ولی خوشحالم:) ... من هميشه فکر می کردم که خيلی سخته که يک آدم از خودم بی خيال تر، نامرتب تر، پرحرف تر و ... پيدا بشه. ولی تازگيها دست روزگار همش داره پوز من را می زنه. يکی از اين آدمها همين دوستمه که با هم رفتيم کنسرت. تو راه کنسرت ترافيک بود، يک لحظه نزديک بود حرص بخورم که دير می رسيم. دوستم گفت حالا کنسرت سه ساعته؛ نيم ساعتشم که از دست بديم چيزی نميشه. حرصم نيومده، رفت. ... کنسرت خيلی خوب بود. فقط من تو کنسرت هر از گاهی حواسم پرت می شد و می رفت دنبال دنبلان. اين مشکليه که من با کنسرتهای توی لوس آنجلس دارم. يا حواسم به دنبلانه يا کله پاچه يا دل و قلوه. بالاخره کنسرت تموم شد ما هم رفتيم رستوران قناری و من هم به دنبلان رسيدم. ... خيلی از نيمه شب گذشته بود، ديگه قدرت تا خونه اومدن نداشتم همونجاها وسط راه خونه يکی از دوستام خوابيدم. هنوز چشام گرم نشده بود ساعت زنگ زد. بيدار شدم رفتم کلاس ترافيک، که جريمه ام از پرونده اعمال رانندگيم پاک شه. کلاس، من را ياد کلاس انقلاب اسلامی و ريشه های آن می انداخت. از اون کلاسهایی که اجباریه، بايد به خاطر حضور غايب بری، حوصلشو نداری، آخر سرم شب امتحان يک جزوه از يکی کپی می کنی و می خونيش، يک نمره نسبتا خوب می گيری، از امتحان هم که در اومدی همه چيز يادت رفته. با همه اينها خيلی بد نبود. رانندگیم مثل کار، مثل عشق و مثل همه اون چيزهاییه که هر روز انجام می ديم، کم کم واسمون عادت می شه. ديگه نه قدرش را می دونيم نه اصلا قسمتی از زندگی می پذيريمش. بعد با تند رفتن، رانندگی در حال مستی، يک دور زدن ناگهانی همه لذتش را از بين می بريم. هر از گاهی کلاس ترافيک، واسه همه چيزهای ظاهرا تکراری زندگی بدک نيست. ... از کلاس در اومدم رفتم مهمونی حمام بچه. ديوانه کننده خوش گذشت. يک سری از خانمهای مهمونی حرصشون در اومد و اعتراض کردند که چون ما پسرها، تو Baby Shower ها، حضور فعال داريم و بهمونم خيلی خوش می گذره از اين به بعد اونها هم تو مهمونيهای Bachelor Party ما می آيند. ما که بخيل نيستيم. قدمشون روی چشم. اما ... مهمونی حدود ساعت 8 تموم شد. اما چون هيچ کس نمی تونست رانندگی کنه هيچکی خونش نرفت و هم با يک ماشين رفتيم بيرون. ... بعد از اون تنها چيزی که يادم می آد اينه که داشتم دنبال مسواکم می گشتم که مسواک کنم و بخوابم. آخرم پيداش نکردم! ... 1:22 PM ........................................................................................ Friday, July 09, 2004
نق
دارم می رم کنسرت Gipsy King توی Greek Theatre ، ولی حوصله ندارم. فردا کله سحر بايد برم Traffic School. يک زره که تند بری بايد صد جور تاوان پس بدی. فردا بعد از ظهر هم بايد برم Babay Shower. بيچاره حنا که هنوز به دنيا نيومده يک سری نره خر مست دارن می رن مهمونيش. من و دوستای شرکتم Baby Shower و Bachelor Party را تقريبا يک جور برگزار می کنيم. خدائيش خيلی هم بی ربط نيستند. جفتشون جشن عشق و زندگی هستند. واسه جشن گرفتنش هم بهترين کار فرار از عشق و زندگيه حالا با کمک الکل يا هر چيز ديگه. يکشنبه اگر کانال 228 برنامه داشت که ميشينم خونه و تماشاش می کنم وگرنه يا کانال 215 و يا 218 را نگاه می کنم. يکی هم تازگيها بهم گفته Passion ام کمه شايد يک کم برم دنبال اين آخری. معلم پيانمومم ديشب سر کارم گذاشت و دودرم کرد. اين پيانيستها همشون دودره هستن. توپ پينگ پنگمونم شکست امروز. خلاصه تو مود نق زدنم. وقتی دلت می خواد نق بزنی کلی بهانه دستت می آد، آخه توپ پينگ پنگمون ديگه واسه چی شکست! هايپرم بهم ميل زده که چرا نمی ريم کمپينگ. روم به ديوار، اين هفته که هيچی، هفته بعدم که گوسفند را می بريم چرا، خودمونم می ريم آش خورون. هفته بعدشم بايد برم Bachelor Party (قاطی کردم فردا Bachelor Party بود يا Baby Shower! حداقل کادوهاش با هم فرق می کنه). هفته بعدش قول می دم بريم کمپينگ. من برم. تو اين ترافيک کی حال داره بره کنسرت. ميدونم که بهم خوش می گذره. ولی دلم می خواست يک خورده نق بزنم. 5:15 PM ........................................................................................ Wednesday, July 07, 2004
22 بهمن
22 بهمن تو امريکا چهارم جولای می افته و تعطيله. ... تو يک آخر هفته دراز (long weekend) چون همه ميرن مسافرت منم بايد برم يک جايی. چون من حوصله برنامه ريزی از قبل را ندارم اگر بخواهم يک جايی خارج از جنوب کاليفرنيا برم دو تا گزينه بيشتر ندارم، سانفرانسيسکو يا لاس و گاس. ايندفعه قرعه با وگاس بود. ... وقتی تو ثانيه آخر هتل رزرو کنی بايد يکسری جاها کوتاه بيايی. يا بايد با يک آقا پسر خوشگل پشمالو رو يک تخت بخوابی، و يا بايد اتاقی که سيگار کشيدن توش مجازه را انتخاب کنی. البته من را کشتند! ... (بقيه اش را بعد از پينگ پنگ و ناهار می نويسم ...من برگشتم ... جاتون خالی هم بردم هم ناهار يکی اينجا کباب و خورش بادمجان سفارش داده بود ما هم خورديم، رئيسم هم نيست. انگار يک جورايی کويته. خدا آخر و عاقبت ما را بخير کنه!) ... برگرديم وگاس؛ خوبی اتاقی که سيگار کشيدن توش مجازه اينه که هم منظره بهتری داری و هم می تونی تو تختخواب دراز بکشی، سقف را نگاه کنی و سيگار بکشی. دود که خورد به سقف نوبت پک بعدی می رسه. با همه اينها داشتن اتاقی که توش سيگار کشيدن مجازه با يک هم اتاقی که حتی تو وگاس سيگار نمی کشه مثل ... می مونه! ... با يک حساب سرانگشتی من تو اين سه سال و خورده ای که اينجا بودم تا حالا شش بار رفتم وگاس. دفعه اول نديد بديد بودم، دفعه دوم وحشی و افسار گسيخته، سوم خسته سر راه گراند کنيون، چهارم خانوادگی، پنجم گيج ومنگ، ششم آزاد و راحت. 12:04 PM ........................................................................................ Friday, July 02, 2004
کانال 228
روبروی تلويزيون روی کاناپه دراز کشيده ام. کانال عوض می کنم. دنبال چيز خاصی نمی گردم. سرگرمم. به چيز خاصی فکر نمی کنم. همه چيز عادی و معمولی است. وقت استراحت است. کانال 5 سريال دوستان، کانال 11 ديوانه از قفس پريد، کانال 212 سامبا، کانال 213 اسکی، کانال 214 تنيس، کانال 215 ساحل اقيانوس آرام، کانال 216 کافی و سيگار، کانال 217 برباد رفته، کانال 218 روزهای معمولی، کانال 219 عرفان، کانال 220 فوتبال، کانال 221 سگ پز، کانال 222 درس آدم شدن، کانال 223 کاپيتان کريم، کانال 224 گم شده در لاس وگاس، کانال 225 سريال سکس و شهر، کانال 226 عصر جديد، کانال 227 طبيعت، کانال 228 ... (نفهميدم چی بود!)، کانال 229 مهاجران، کانال 321 نوستالژی، کانال 322 جنگ، کانال 323 کنسرت، کانال 324 پيانيست، کانال 325 مشق شب، کانال 326 کار، کانال 327 زمانی برای مستی اسبها. کنترل را کنار می گذارم. دستهايم را به هم گره ميزنم، پشت سرم می گذارم، به پشت دراز می کشم، سقف را می بينم، به خواب می روم. فردا روز ديگری است. از خواب که بيدار می شوم، کنترل را بر می دارم، کانال 228، (خش خش خش ...)، برنامه ای ندارد. دنبال روزم می روم، می دوم، می خورم، می خوانم، می خوابم. چند روزی است که کانال 228 ذهن مرا به خود مشغول کرده است. از جلو تلويزيون که رد می شوم، ناخودآگاه کانال 228 را می زنم. هيچ برنامه ای ندارد. به دوستم تلفن می زنم، می دانم که چندين بار کانال 228 را ديده است. ازش در مورد زمانبندی برنامه های کانال 228 می پرسم، نمی داند. می گويد هر از گاهی برنامه دارد، ولی زمانبندی خاصی ندارد. نمی داند. ... ديشب دوباره کانال 228 را نگاه کردم، هنوز برنامه هايش را دوست دارم. تنوع دارد، جذاب است، آرام است، عميق است، صميمی است، فقط کمی ترسناک* است. * از دفتر کانال 228 يک فاکس به من رسيد که ترسناک واژه درستی نيست و عجيب بهتر ويژگيهای اين کانال را توصيف می کند. منم اصلاح می کنم که: کانال 228 کمی عجيب است. 6:54 PM ........................................................................................ Thursday, July 01, 2004 ........................................................................................ Wednesday, June 30, 2004
امروز
مدارم کار نکرد، تقصير من نبود زود پا شدم، دير شد نوشتم، چرت و پرت بود خوردم، خدا رسوند بازی کردم، بردم زنگ زد، جواب دادم! 6:46 PM ........................................................................................ Tuesday, June 29, 2004
فردا
وقتی مدارت کار نمی کنه، به زور از خواب پا می شی هیچی واسه نوشتن نداری ناهارت بهت نمی چسبه پینگ پنگ می بازی هیچ کی بهت تلفن نمی زنه ... مست که کردی، تا دیروقت نمی خوابی از هفت دولت آزادی هرچی دستت برسه می خوری یادت می ره که باختی تلفنت که زنگ می زنه نگاش می کنی ... فردا، مدارم را درست می کنم زود پا می شم می نویسم می خورم پینگ پنگ، شاید بازی نکنم تلفنم که زنگ زد نگاش می کنم! 11:56 AM ........................................................................................ Monday, June 28, 2004 Something has happened to me, I can't doubt it anymore. It came as an illness does, not like an ordinary certainty, not like anything evident. It came cunningly, little by little; I felt a little strange, a little put out, that's all. Once established it never moved, it stayed quiet, and I was able to pursuade myself that nothing was the matter with me, that it was a false alarm. And now, it's blossoming. ... So a change has taken place during these last few weeks. But where? It is an abstract change without object. Am I the one who has changed? If not, then it is this room, this city and this nature. I must choose. ... (Monday, 29 January, 1932 by A.R. ) 10:18 AM ........................................................................................ Thursday, June 24, 2004
کار خاص
ديروز سر ميز صبحانه در لاگونا، يکی پيشنهاد کرد که اين هفته هر کسی يک کار بکنه که تا حالا نکرده. پيشنهادهای اوليه خيلی خاص نبود. يکی گفت: امروز کار می کنم؛ يکی گفت: کار نمی کنم. يکی گفت اخبار می خونم. يکی گفت نمی خونم. يکی فکر ورزش کردن بود يکی ورزش نکردن و ... ... ديروز يک روز خيلی معمولی بود. ناهار به بهانه فوتبال ديدن رفتيم يک جای خيلی شيک و پيک، ولی از فوتبال خبری نبود. بعد از کار هم با يک گله آدم رفتيم سينما؛ فيلم "وسطی" را ديديم. بد نبود به قول تنها خارجی جمع "stupid but hilarious" بعد از فيلم هم کلی تو سر و کله هم زديم بدون تعارف. نمی دونم ديشب و پريشب چقدر خودم بودم، ولی اگر خيلی خودم بوده باشم، خيلی موجود پررويی هستم! بر حذر باشيد! البته، هيچکدوم از حرفهايی که زدم يادم نيست! ... صبحی تو ماشين تو راه اومدن به شرکت با کارهای عقب موندم کلنجار می رفتم. از بعضی هاشون وقت اضافه خواستم، با بعضی هاشون کنار اومدم و به بعضی هاشونم گفتم ولم کنيد حوصلتون رو ندارم. کار خاص! کاری که تا حالا نکردم!... نمی دونم! ظهر که شد حوصله بيرون رفتن با دوستام را واسه ناهار نداشتم. حوصله فوتبال ديدن را هم نداشتم. رفتم خونه! چند روز پيش همسايه ام گله کرده بود که صدای پيانو اذيتش می کنه (Piano is driving me crazy!). با اين حال خيلی مهربونانه دل داريم داد که You improved though . بيچاره چقدر تحمل کرده. دکور خونه را عوض کردم. پيانو را از پشت ديوار همسايه جابجا کردم گذاشتمش پشت ديوار خيابون. سخت نبود، چرخ داشت. مجبور شدم بقيه چيزها را هم عوض کنم تا يک تناسبی برقرار بشه. بدک نشد! قبلش فکر می کردم خيلی بی ريخت شه. کار خاص! کاری که تا حالا نکردم! ... نمی دونم! از آخر هفته پيش غذا تو يخچال داشتم. گرم کردم خوردم. بعدم يک چرتی زدم. ساعت 2 پا شدم اومدم شرکت. تو راه اين دوست دختر جديدم داشت واسه خودش می خوند: Sometimes I get so weird I even freak myself out I laugh myself to sleep It's my lullaby Sometimes I drive so fast Just to feel the danger I wanna scream It makes me feel alive Is it enough to love? Is it enough to breath? Somebody rip my heart out And leave me here to bleed Is it enough to die? Somebody save my life I'd rather be anything but ordinary please To walk within the lines Would make my life so boring I want to know that I Have been to the extreme So knock me off my feet Come on now give it to me Anything to make me feel alive ... ... کار خاص! کاری که تا حالا نکردم!... نمی دونم. امروز همش علافی کردم. نه تنها هيج کار خاصی نکردم بلکه همه کارهای غير خاصم هم مونده! من برم کارهام را بکنم. به نظر شما چه کار خاصی می تونم بکنم؟ 4:29 PM ........................................................................................ Wednesday, June 23, 2004 ........................................................................................ Monday, June 21, 2004
کنسرت
ديروز (يکشنبه شب) يک کنسرت نطلبيده رفتم که مراد بود مثل آب نطلبيده. يکی از دوستام که از مدتها پيش واسه کنسرت بليط گرفته بود کاری واسش پيش اومده بود، منم فداکاری! کردم به جاش رفتم کنسرت. می گن يک مرده شور بوده تو شهر ما، که هر وقت از خانواده متوفی انعام زياد می گرفته می گفته انشالله هميشه يکی از شما بميره! ... کنسرت گروه Fleetwood Mac بود. اينم قسمتی از آخرين آهنگی که اجرا کردند. اسم آهنگ Don't Stop است. If you wake up and don't want to smile, If it takes just a little while, Open your eyes and look at the day, You'll see things in a different way. Don't stop, thinking about tomorrow, Don't stop, it'll soon be here, It'll be, better than before, Yesterday's gone, yesterday's gone. Why not think about times to come, And not about the things that you've done, If your life was bad to you, Just think what tomorrow will do. Don't stop, thinking about tomorrow, Don't stop, it'll soon be here, It'll be, better than before, Yesterday's gone, yesterday's gone. ... ... من با اين گروه تو راه Mammoth آشنا شدم. يکبار که با يکی از دوستام رفته بوديم واسه اسکی، چهارصد و سی و هشت بار تو راه Mammoth به يکی از سی دی های اين گروه گوش داديم! طبيعيه که دوستم هم تو کنسرت با ما بود. ... وقتی که اين آهنگ آخر را داشتند می خوندند من اولش Yesterday را Destiny شنيدم. واسه خودم داشتم تعبيرهای فلسفی می کردم که شنيدم بغل دستيم داره واسه خودش Yesterday زمزمه می کنه ، خيالم راحت شد. ... فرق کنسرت خارجی با ايرونی اينه که تو کنسرت خارجی مردم وقتی از در کنسرت می رن بيرون کفشاشون دستشون نيست. امان ار اين پاشنه های بلند! خوبی ما ايرونيا اينه که همه کاری را انجام می ديم البته اونجوری که خودمون دلمون می خواد. ... 4:13 PM ........................................................................................ Sunday, June 20, 2004
جشن فارغ التحصيلی
بالاخره يک انگيزه واسه گرفتن اين مدرکم پيدا کردم، جشن فارغ التحصيلی. واسه يک بارم که شده بايد اين شال و کلاه فارغ التحصيلی را بپوشم. از غرغر و چسناله بدم می آد، از اينکه بگم نکردند و نذاشتند و بد بودند هم حالم به هم می خوره. ولی اينهمه مدرکهای رنگين تو ايران گرفتم يک بار هم نشد که اين شال و کلاه رو بپوشم. نمی دونم مال فرهنگ فارسيه، سنت عربيه يا اخلاق خودمونه (که از چشم خوردن می ترسيم!!!) و از جشن فراری هستيم. شام تشريف بياريد کلبه درويشی ما يک نون و پنيری هست با هم می خوريم! شاشيدم تو اينهمه فروتنی و ...! ... تو اين يک مورد عاشق فرهنگ غربم که هر چيز هر چند کوچکی را هم جشن می گيرند. اين حداقل پاداشيه که واسه يک قدمی، هر چند کوچک که برداشتيم به خودمون می ديم. ... شنبه دعوت بودم جشن فارغ التحصيلی يک تازه فارغ التحصيل که علاوه بر همه اخلاق و خصوصيات خوبش، شعور جشن گرفتن رو خيلی خوب می دونه. خيلی ممنون از مهمونی قشنگت، اميدوارم هر روز بهانه های بزرگتری واسه جشن گرفتن داشته باشی. ... اينو که داشتم می نوشتم متوجه شدم که حتی واژه "جشن" واسه من به اندازه "celebration" معنی نداره. نکنه کلمه ديگه ای داريم که من خبر ندارم؟ ... 1:17 PM ........................................................................................ Saturday, June 19, 2004
اسباب کشی
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است ... امروز اسباب کشی کردیم. راستش، شرکتم اسباب کشی کرد. رفتیم یک جای بزرگ تر، شیک تر، ارزون تر و نزدیک تر (به خونه من). دلیل اصلیش کدومش بود رو من نمی دونم. ... هر وقت اسباب کشی می کنم دوباره یادم می آد که من چقدر به وسایلم وابسته ام. انگار من مال اونها هستم تا اونها مال من. یادش بخیر کیوب م، میز م، صندلی م، کامپیوتر م، قیچی م ... حوبی اسباب کشی اینه که همه اون خرت و پرتهایی را که نگه داشتی واسه اینکه ممکنه یک روزی به دردت بخورند را می ریزی دور. هنوزم ممکنه یک روز به دردت بخورند ولی می ریزیشون دور! انقدر چیزها هست که تو کلم نگه داشتم از ترس اینکه یک روزی ممکنه به دردم بخورند. کاش یک بار مجبور شم اسباب کشی کنم همشون را بریزم دور. کسی بالاخونش رو اجاره نمی ده، مشتریشم! ... این فرهنگ مادیگرای غرب به اسباب کشی میگه Moving ، به همین راحتی! نکنه منظورش اینه که آدم از اسبابهاش مهم تره. شایدم اینجوری فرهنگ مصرفی را تبلیغ میکنه. هر چی داری همین جا بذار، برو دوباره واسه خودت بخر. هر چی که هست، راحت تره! ... اینم الان یادم اومد بنویسم. "هر چیز که خار (یا خوار) آید روزی به کار آید". پس چرا من خرت و پرتام را ریختم دور ... 2:22 AM ........................................................................................ Wednesday, June 16, 2004
روزمرگی
يک دوست جديد يعنی يک آبجوی جديد، و يک آبجوی جديد يعنی يک عالم مستی جديد. دوست قديمی يعنی برگر چرب و چيلی، و برگر چرب و چيلی يعنی موندن در عالم مستی. ... ديروز تا ساعت 6 کارکردم، بعد قرار بود با دو تا از دوستام بريم بسکتبال ببينيم. يکيشون نيومد ولی سه تای ديگه اومدند، دلتنگستان و همراه و اسپانتينوس. بعد از بازی و مستی (باختيم، خداحافظ تا سال بعد!) رفتيم شام خورديم. لمپن هم به ما پيوست. لمپن با بحثهای Pseudo-Intellectual و Quasi-Intellectual سرمونو گرم کرد تا مستيمون پريد. ... رفتم خونه، خوابيدم. مامانم زنگ زد بيدارم کرد گفت که داره امروز ميره مکه. يک کم باهاش حرف زدم گفتم التماس دعا! دوباره خوابيدم. ... صبحی ساعت 6:30 بيدار شدم، دوش گرفتم، رفتم صبحانه لاگونا، طبق قرار معمول چهارشنبه ها. خوش گذشت. ... 9:20 رسيدم سرکار. امروز دارم استاندارد نکسوز (NEXUS) را به مدارم اضافه می کنم. وبلاگ دوست و آشنا و فاميل و غريبه را هم ظهری خوندم. ... دو تا مقاله استادم گفته واسه فردا بخونم، هنوز پيداشون نکردم، بايد پيداشون کنم امروز زود برم خونه بخونمشون. يک خورده هم بايد ورزش کنم. دو تا تلفنم بايد بزنم. ... الانم دارم تمبر هندی می خورم. عجب گياه عجيبيه. پوستشو ديديد؟ يک نفر اينجا قراره به زودی مامان شه، ما هميشه چيزهای خوشمزه داريم. ... 12:05 PM ........................................................................................ Tuesday, June 15, 2004
نوستالژی
Nostalgia اونقدری هم که به نظر می آد آدم بی خیالی نیستم، منم دلم تنگ میشه. دیروز (یکشنبه) 70 مایل رانندگی کردم تا مسابقه فوتبال فرانسه و انگلیس را در جام ملتهای اروپا ببینم. البته دیدار خانم کنجکاو و آقای صامت و بقیه دوستان همیشه لذت بخشه. ولی اینکه من، منظورم خودمه، پاشم اینهمه رانندگی کنم برم فوتبال ببینم یک خورده عجیب بود. اونم تو روزی که بعد از ظهرش قراره لیکرز بسکتبال بازی کنه و بارهای محله خودمون پر میشه از آدمهای رنگارنگ و هزار تا بهانه هست واسه نرفتن. ... دبیرستان که بودم موقع جام ملتهای اروپا ما پسرهای خونه، من و داداشم و بابام، با تختخوابهامون خداحافظی می کردیم و یک لاف و دشک بر می داشتیم و کوچ می کردیم طبقه پایین روبروی تلویزیون. هر کی طرفدار یک تیم می شد، یک کم تو سر و کله هم می زدیم و یک کم مسابقه می دیدیم و همونجا جلو تلویزیون خواب می رفتیم ... صبح روز بعدم پا می شدیم اخبار ورزشی گوش می کردیم ببینیم مسابقه چند چند شده!!! مامانمم بعد از اینکه از تلفن زدن و کتاب خوندناش خسته می شد، یک چیز می اورد ما می خوردیم، یک غر می زد که کاش یک دختر داشتم، و بالاخره کتابش و پتوش رو برمی داشت می اومد قاطی ما. ... دنیای باحالیه. قطعا یک روزم می شه که من یاد روزهایی را می کنم که با دوستام می ریم بار به بهانه بسکتبال دیدن. بعد از دو تا گینس، هر کی! را که سر راهمون گیر می آریم ازش می پرسیم "Excuse me, Are you Dutch " ... راستش قشنگی گذشته تو اینه که دیگه تکرار نمی شه. اگر قرار بود که تکرار بشه که دیگه مزه نداشت. قشنگی حالم در اینه که دیگه قرار نیست تکرار بشه. هر لحظه غنیمته ... 2:30 AM ........................................................................................ Saturday, June 12, 2004
تولد ارکاتی
بالاخره بعد از مقاومتهای بسیار، طاقتم تموم شد و شروع کردم به ارکات بازی. کیف داشت. خوبی ارکات اینه که می تونی کسانی رو جزء دوستات معرفی کنی که دوسشون داری ولی نمی بینیشون، دوسشون داری ولی دورن، دوسشون داری ولی هیچوقت با هم دوست نبودید، و یا حتی اونهایی رو که دوسشون داری ولی حوصله دیدنشون رو نداری! ... پنجشنبه شب یکی از دوستای واقعیم من را دعوت کرد به تولد یکی از دوستهای ارکاتیم! تنبلی کردم نرفتم، نه اینکه بی احترامی کنم ولی ... گشادی کردم. اولش تصمیم گرفتم برم، بعد دنبال پا گشتم تنها نباشم، آخه مهمونی تو یک شهر دیگه بود، پام سرش درد می کرد نیومد، آخرشم نرفتم. صاحب تولد (که قرار بود خودش ندونه تولدشه!) از اون آدمهاییه که یک خورده شکل امامزاده هستند. کلی مرید و مراد داره. من خیلی نمی شناسمش ولی هر کسی را دیدم که یک جورایی اونو می شناخته، همسایش بوده، باهاش همخونه بوده، هم مدرسه ای بوده و ... همش ازش تعریف می کنند. حتی بعضی وقتها واسه تایید حرفشون ازش نقل قول می کنند.... دفععه اولی که من دیدمش تو سرو کله هم زدیم، یعنی اونو و یکی دیگه تو سرو کله من زدند منم آبروداری کردم! دفعات بعدی من هر وقت یک جا می دیدمش یواشکی از یک گوشه ای در می رفتم (آدمیزاده دیگه کاریش نمیشه کرد!) دفعه آخر که دیدمش به ازای هر یک دونه ای که خوردم یکی زدم! نه بابا شوخی کردم، این آخری دیگه مثل آدمیزاد متمدن با هم اختلاط کردیم (حالا تقریبا). من و این امامزاده یک وجه مشترک بنیادی داریم و اونم اینه که وقتی می خندیم گوش آدمهای دورو برمون رو کر می کنیم! خلاصه حیف شد که نرفتم تولد، کلی می تونستیم بخندیم! ... امامزاده جان تولدت مبارک، من را هم به مریدی قبول کن! 10:22 AM ........................................................................................ Friday, June 11, 2004
انتلک
امشب با دو تا انتروپولوژیست (فرهنگ شناس) عجیب و یک مهندس خوشگل رفتم سینما؛ فیلم قهوه و سیگار (Coffee & Cigarettes). از اون فیلم انتلک هاست که هر جایی نداره هر کسی هم نمی ره. راستش، آخر هفته پیش بنا به دلایلی فیلم Raising Helen را رفته بودم یک خورده عذاب وجدان داشتم. نه اینکه Raising Helen فیلم خوبی نیست، خیلی بهتر از Ya Ya Sisterhood است که ... من بهتره حرف نزنم ... اگر دورو بر ما هستید سینمای روبروی South Coast Plaza فیلم قهوه و سیگار را نشون می ده، برید ببینید بعدشم برید تو Gipsy Den یک قهوه و سیگاری بزنید. پا خواستین زنگ بزنین من پایه ام. ... یکی از این فرهنگ شناسها را واسه بار اول می دیدم، اهل رومانی هست و بزودی دکتراشو می گیره. موضوع تزش "مد در پاریس و تهران" است. شش ماه واسه تزش رفته ایران، یک کمم فارسی بلده. به نظر شما با حال نیست؟ من که بهم خیلی خوش گذشت. داستانهاش واقعا خنده داره... اون یکی فرهنگ شناس عجیب تره، ولی اونو چند وقتیه که می شناسم حالا بعدها در موردش می نویسم. تازه کار تره، و تا اونجایی که من فهمیدم در مورد مهندسهای ایرونی مهاجر تحقیق می کنه. منم یک نمونه آزمایشی واسش هستم. فرهنگ شناسی هم رشته خنده داریه. تا حسودیم نشده بگم که منم در مورد جریان نشتی! تحقیق می کنم!!! و اما اون مهندسه، اونم یک خورده عجیب غریبه ولی تو یک فضای دیگه. حسابی منو سر کار گذاشته. راستش من خودم سر کار رفتم، آدمیزاده دیگه کاریش نمیشه کرد. ... قبل از فیلم رفتیم تو یک کتابفروشی و من سه تا کتاب خریدم. The Metamorphosis که خوب همین جاست و باید به عنوان دکور داشته باشمش. Nausea که همسایه هست و احترامش واجبه، و Breakfast of Champion که هیچ ایده ای ندارم که چی هست. به اون پسر رومانیای گفتم واسم انتخاب کنه اونم چند تا کتاب پیشنهاد کرد منم اینو از توشون انتخاب کردم. حالا بعدا که خوندمش بهتون می گم چه جوری بود. فعلا بهتون بگم که نویسندش Kurt Vonnegut هست و اینجاست. 1:22 AM ........................................................................................ Wednesday, June 09, 2004
علی آقا سگ پز، آقای هنری سامويلی و ملا سودی
اگر شب بی کار بوديد غر نزنيد که تو اين شهر (ارواين و حومه) شبها خبری نيست. زنگ بزنيد به يکی از دوستاتون، اگر دوست غير مهندس داريد که چه بهتر، پاشيد بريد مغازه علی آقا سگ پز! يادتون می آد کالباس سرخ کرده با قارچ و ساير ابداعات علی آقا را! اگر هوس کرديد يک جا هست تو لاگونا (Laguna Beach)، ظاهرش يک خورده عجيب غريبه، چسان فسانم نداره، امتحان کنيد. اگر از broadway سمت چپ تو PCH بپيچيد، بعد از سه چهار تا چراغ سمت چپ خيابون نرسيده به کلاب ام (M) پيداش می کنيد. تافو برگر با قارچ، تاکوی لابستر، دسرهای گياهی، نوشيدنيهای الکلی و غير الکلی و چيزهای عجيب غريب داره. بهتون خوش می گذره. طبقه بالاش هم يک مغازه body piercing هست. اکثر آدمهای اونجا يک سری هم به طبقه بالا زده اند. من که هنوز بالا نرفته ام!!! اخه ظاهرا اون موقع شب تعطيله. آدمهای اونجا اکثرا تو آسمونن، ازشون بخواهين دست شما رو هم بگيرن، مرام دارن! علی آقا معمولا تا نصفه شب بازه، واسه شبهای تابستون بدک نيست. ... صبحی کله سحر پاشدم برم سخنرانی آقای هنری سامويلی (Henri Samueli)، اسم دپارتمانم به نامشه بايستی شکل و قيافش رو می ديدم، موسسس BroadCom هست و از خوش شانسهای تحصيل کرده روزگار. در مورد راه اندازی شرکتش و رمز موفقيتش و اينجور چيزها حرف می زد. چيز خاصي نداشت که بگه، ايده خوب و پول کافی و آدم باهوش و زمان مناسب و شانس! کيه که ندونه. راستش علی آقا سگ پزم اينو خوب می دونست. ... امشب ساعت 7 هم می خوام برم منبر ملا سودی (Sodhi) جونوری واسه خودش، حرفهای قشنگ زياد داره. مخصوصا واسه من که از اين جور چيزها کم شنيدم. اگر يک روز وقت داشتيد حتما بريد امتحانش کنيد، خوشتون مي آد. البته من خيلی مطمين (اين همزه بالای ی کجاست!) نيستم که به خاطر اون می رم يا اون يکی که قراره بياد. ... راستی ما اين هفته فردا (پنجشنبه) صبحانه را در لاگونا می خوريم. اين دورو بر بوديد تشريف بياريد. محلش Hotel Laguna ساعتشم 7:30 صبح. خوش می گذره. 2:19 PM ........................................................................................ Tuesday, June 08, 2004
هفتاد و سه
صبح که از در خونه ميام بيرون اولين Trade off روزم سر ورودی اتوبان 73 شروع ميشه. از يک چراغ مونده به 73 به خودم می گم از 73 برم يا نه. بعد به ساعتم نگاه می کنم وقت چندانی ندارم ولی عجله ای هم ندارم. (مسير خونه تا محل کارم از 73 حدود 10 دقيقه هست ولی پولکيه، مسيرهای ديگه طولانيترند ولی مجانی) 10 دقيقه و 3 دلار يا 30 دقيقه و مجانی! عجب سوال مهمی کله صبحی! يک چراغ وقت دارم که خودم را توجيه کنم که از اتوبان 73 برم. استدلالهای کشککی شروع ميشه. از 73 بنزين کمتر مصرف ميشه. ترافيک نداره. منظره اش قشنگ تره. و اما استدلالهای اونوری، از دم اقيانوس که بری يک هوايی هم می خوری. بيخودی اين سه دلارم نمی دی. تازه 73 کلی پليس داره دوباره جريمت می کنن. و خلاصه ... ... بيشتر وقتها می پيچم تو 73. وارد 73 که می شم به خودم تبريک می گم که امروز 20 دقيقه واسه خودم خريدم. حالا شروع می کنم به فکرکردن که تو اين 20 دقيقه چه کنم. می رم اون باگ فريم بافرم را درست می کنم. يا کنترل اون رجيستر فايل را عوض می کنم که توان کمتری مصرف کنه. می رم بيل هامو می دم. نه يک مقاله واسه کار دانشگاهم می خونم. می رم يک خورده اورکات بازی می کنم ببينم چيه اينهمه افتاده سر زبونها. اهان می رم يک چيزی تو وبلاگم می نويسم. ... 20 دقيقه که تموم می شه، يادم می آد که برنامه خاصی واسه روزم ندارم. انقدر اين 20 دقيقه اضافی ذهنم رو مشغول کرده بود که فراموش کردم امروز بايد چه کار کنم. 1:46 PM ........................................................................................ Monday, June 07, 2004
تصميم کبری
کبری دختر خوب و درسخوانی بود. يک روز کبری کتابش را در حياط زير درخت جا گذاشت. باران باريد، کتابش کثيف شد. کبری ناراحت شد و تصميم گرفت که از اين به بعد از وسايلش به خوبی مواظبت کند. ... کبری بزرگتر شد ولی هنوز وسايلش را اينور و اونور جا می گذاشت، ناراحت می شد، بعد تصميم می گرفت. کبری بزرگترتر شد. ايندفعه افکارش را اينور و اونور جا می گذاشت، بعد ناراحت می شد، بعد تصميم می گرفت. کبری تصميم گرفتن را خيلی خوب ياد گرفته بود. او از کلاس دوم دبستان ياد گرفته بود که تصميم بگيرد. کبری هر چه بزرگتر می شد تصميم های بزرگتری می گرفت و چيزهای بزرگتری را گم می کرد و تصميم های بزرگتری می گرفت و چيزهای بزرگتری گم می کرد و ... ... کبری انقدر بزرگ شد که يک روز خودش را گم کرد. هر چه گشت پيداش نکرد. کبری سه روز پشت سر هم دنبال خودش گشت ولی خبری از خودش نبود. کبری خسته شد. کبری زير يک درخت نشت تا استراحت کند. کبری زِير درخت خوابش برد. خواب ديد که دارد دنبال کتابش می گردد. همه خونه را گشت. بعد يادش آمد که کتابش را زير درخت توی حياط جا گذاشته است. دوِيد به سمت حياط. کتابش را خيس و پاره زير درخت ديد. کبری از ديدن کتابش شکه شد. کتابش را برداشت ولی انقدر هيجان زده شده بود که خودش را آنجا زير درخت جا گذاشت. کبری بعدها جای خالی خودش را با تصميمها، قولها، بايدها، نبايدها، ارزشها، خوبها، بدها و ... پر کرد. ... کبری از خواب پريد... انگار اين Simulation هنوز کار نمی کند ... 2:06 PM ........................................................................................ Thursday, June 03, 2004
تنيس
امروز تنيس بازی کردم. هر وقت تنيس بازی می کنم ياد اختر می افتم. اختر دوست ِ دوست منه. اختر توی يکی از کشورهای همسايه ما بدنيا اومده و تقريبا هم سن و سال منه. خيلی آدم زبر و زرنگيه. توی آمريکا درس خونده و الان در هلند زندگی می کنه. چند وقت پيش اومده بود امريکا. تو مدتی که امريکا بود چند بار با هم تنيس بازی کرديم. يکی از اين دفعات من و اختر يک تيم شديم و با دو تا ديگه از دوستهای مشترکمون دوبل بازی کرديم. قبل از شروع بازی اختر به من گفت: استراتژی من تو بازی اينه که سعی کنم يک بار ديگه توپ رو تو زمين حريف بیندازم. مهم نيست چه جوری و کجای زمين. همين که توپ رو تو زمين اونها بيندازِم يک فرصت ديگه واسه خودم ايجاد کرده ام که امتياز بگيرم. استراتژی بازی اختر اولش به نظرم عجيب اومد. ولی وقتی یک کم فکر کردم دیدم خیلی بیراهه نمی گه. نگرش اختر به بازی تنیس مثل نگرش هموطناشه به زندگی. امروز رو بگذرونیم تا فردا خدا کریمه! اختر به بقاء فکر می کنه. تحصیلات فرنگ، زندگی اروپایی، حتی دوست دختر چشم آبی شش فوتیش هم نتونسته این طرز تفکر رو ازش بگیره. ... داشتم به روش بازی خودم فکر می کردم. دیدم توپهای من همیشه دور از خطهای کنار، آروم وسط زمین فرود می آیند. من از اوت شدن توپهام می ترسم. من ... هستم. (البته روش من در بازی تنیس به هیچی ربط نداره!) 11:17 PM ........................................................................................ Wednesday, June 02, 2004
سوپ
مهربان، مسوول، عاقل، عاشق، هايپر، اسپانتينس!، همراه، حاضر، صامت، کنجکاو و پرحرف ترکيب فوق به همراه مقادير کافی از جنگل، کوه، آب، سميرنف، ميلر، گينس، گوشت، مرغ، سوسيس، نان، پنير، تخم مرغ، کره، عسل، چيپس، سالسا و موسيقی معجونی است. امتحان کنيد! 2:27 PM ........................................................................................ Tuesday, June 01, 2004
سفرنامه
رفتن: راه تاهو از چهل و پنج مايلی فرزنو رد می شود. ولی همين فاصله کافی است که مجنون به عشق ليلی اعتراف کند. شب اول: بعد از دوازده ساعت در جاده بودن ديگر رمقی برای کسی باقی نمانده. به همين دليل ساعت دو نيمه شب خرت و پرت نخريديم، مشروب نخورديم، نرقصيديم، و وقتی که به خواب رفتيم سپيده هنوز نزده بود. روز اول: وقتی که انتظار يک روز خوب را می کشی حتما روز خوبی خواهی داشت. زود بيدار می شوی، دوش می گيری، صبحانه مفصل می خوری و دل به کوه و جنگل می زنی. اين درياچه واقعا زيباست. من در اين روز قهرمان المپيک زمستانی 1960 شدم. راستی هر کس که هولاهوپ نزد سرش کلاه رفته. بعد از پياده روی در دل طبيعت حتما جکوزی می چسبه. بحث جدی در جکوزی ممنوع! خدايا چقدر روزهای تاهو طولانيست. شب دوم: کازينو، قمار، بوفه، رسوم نوادا! راستی آيا نوادا رسوم ديگری هم دارد؟ از نيمه شب به بعد آدمها عوض می شوند، خودشان می شوند و دوست داشتنی تر از هميشه می شوند. انگار قسم خورده بوديم که از فرط خوشگذرانی بميريم. هيچ کس جرات خوابيدن نداشت، لحظه ها غنيمت بود. روز دوم: دوچرخه يا اسکی؛ چقدر طبيعت متنوع و زيباست. هات داگ امريکايی، جوجه کباب ايرانی، باربيکيوی برزيلی همراه با آبجوی ايرلندی. همه چيزهای خوب را بايد ياد گرفت و تقليد کرد. شب سوم: تنها نيرويی که انسان را از تاهو جدا می کند عشق است و گرنه هيچ کس بر نمی گشت. عاشق بايد که زود بخوابد که زود حرکت کند که زود برسد. شب آخر هنوز هم می توان مست کرد، رقصيد، جدا بود. ولی بايد حتما با درياچه خداحافظی کرد. اينجا چقدر ستاره ها به زمين نزديکند. وقت خواب است. در تاهو اگر خروپف کنی رويا می بينی! روز آخر: هيچ چيز زيباتر از صبحانه دسته جمعی نيست. چقدر آدمهای دور ميز آشنا هستند. چقدر همه را دوست داری. ... راه برگشت چندان هم طولانی نبود. 1:44 PM ........................................................................................ Friday, May 28, 2004
هشت خرداد
يک داداش بزرگ دارم که شش سال از من کوچکتره؛ من ازش کلی چيز ياد گرفتم و می گيرم. هر چی من بی خيالم اون مسووله؛ هر چی من همه چيز رو می گذارم واسه دقيقه آخر اون تو اولين فرصت کاراش رو انجام می ده؛ هر چی من صبح ها به زور از خواب پا می شم اون کله سحر پر انرژی آماده شروع روزشه و ... ... داداشم باهوشه، پرکاره، با پشتکاره، جديه، پرانرژيه، خوشگله، ورزشکاره و ماجراجو (يک بار نه متر از يک کوه پرت شده فقط پاش شکسته!) و ... ... خيلی خوبه که تو زندگی يکی رو داشته باشی که هميشه بتونی روش حساب کنی. داداشم واسه من اون آدمه. ... داداش گلم تولدت مبارک 11:39 AM ........................................................................................ Thursday, May 27, 2004
کبک
شباهت من و کبک در اينه که هر دومون وقتی که احساس خطر می کنيم سريع کلمون رو می کنيم تو برف. همين که نبينِم دورو برمون چی می گذره کافيه که بهمون يک احساس آرامش هرچند موقت بده. بعدشم خدا کريمه يا شکار می شيم يا همه چی به خير و خوشی می گذره. ... به خودم که نگاه می کنم می بينم هميشه يک چِيزی ته ذهنم منتظره که با زمان حل شه. خيلی وقتها اگر کمکهای اين آقا زمان بامعرفت نبود حالا حالاها من کله در برف منتظر بودم که بالاخره يک طوری بشه؛ به قول مامان جونم "يا اينوری يا اونوری"؛ يا به قول مامان بزرگ خدا بيامرزم "تا قسمت چی باشه"؛ يا به قول خودم "ولشششششششششش کن، چيز مهمی نيست" ... (من الان تو شرکت نشستم منتظرم شبيه سازی مدارم تمموم شه، مطمئن بشم کار می کنه، پاشم برم خونه. فردا هم مسافر Lake Tahoe هستم با يک سری از دوستای باحالم. آخه دوشنبه اينجا روز شهيد هست و همه جا تعطيله. ما هم قراره فاتحه رو دم درياچه بخونيم.... خوب شبيه سازيه تموم شد و با عرض معذرت مدارم کار نمی کنه. ...... اشکال نداره بعدا درستش می کنم، الان ديگه بايد برم.... از دست اين کبک صفتی ...) ... و اما همه اينها رو گفتم که به خودم نهيب بزنم و به تو هم گوشزد کنم که درسته يک بار با هم مسابقه داديم و تو منو سه بر صفر شکست دادی، ولی من ايندفعه نه از ميدون بيرون می رم نه کلم و تو برف می کنم. من برمی گردم! 9:47 PM ........................................................................................ Tuesday, May 25, 2004
بالانس
دو سه روز اخير متوجه شدم که من هنوز بحث کردن رو ياد نگرفته ام. تو هر بحثی، حتی با آدمهایی که خيلی دوسشون دارم، ده دقيقه کافيه که بالنسم رو از دست بدم. دليلش رو هم خوب خوب می دونم. واسه اينکه فکر می کنم که من درست می گم و طرف مقابل اشتباه می کنه! خيلی احمقانه هست، مگه نه! حتی بعضی وقتها که می فهمم اشتباه از من بوده اصلا مگه از رو می رم، موضوع رو می پيچونم، اينور و اونورش می کنم، تا بالاخره بحث يک جورايی تموم شه. اين ديگه خيلی بچگانه است، نه؟ از همه جالبتر اينکه بغضی وقتها که ديگه خودم به خرِيت خودم اعتراف می کنم و از سر تواضع!! حق رو به طرف مقابل می دم، انگار که چه شاهکاری کردم. اين ديگه نوبره به خدا! ... اومدم همه دانشی رو که از اين دو سه تا کلاس آدم شدن ياد گرفتم جمع و جور کردم ببِينم هيچ جوری اين مساله رو می تونم واسه خودم حل کنم. آخه اينجوری که نمی شه، چه آخرش حق با تو باشه چه با اون حرص دوتاتون در می آد. يادم اومد که اون آقا باحاله که استادم بود می گفت: راست و غلط، خوب و بد، بايد و نبايد، ارزش و غير ارزش، همه تو دنيای واقعی (Reality) معنی داره، دنيای واقعی هم نسبيه. اون چيزی که واسه يک سری از آدمها خوبه، ممکنه واسه گروه ديگه بد تلقی بشه. و اون چيزی رو که يکی ارزش می دونه يکی ديگه ممکنه غير ارزش بدونه. (اگر وقت کرديد فيلم The GODS MUST BE CRAZY رو ببينيد يک جورايی اين دنيای واقعی رو مسخره کرده، خيلی باحاله) ... حالا من اگر بالانسم رو تو یک بحث از دست میدم، پس فکر می کنم که من درست می گم و طرف مقابلم اشتباه می کنه، پس دارم گفته های اونو با دنیای واقعی ذهن خودم ارزیابی می کنم، پس دارم اشتباه می کنم. ... یه قول آقا استاد باحالم دو سه تا نکته را باید تو برخوردامون رعایت کنیم؛ یکی اینکه هیچ چیزی در مورد طرف مقابلمون اشتباه نیست. به قول اون هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت دیگری رو گناهکار ندونین. دوم اینکه همیشه صد در صد مسوولیت کارهامون رو قبول کنیم، منتظر نشیم ببینیم چقدر می گیریم بعد محاسبه کنیم که چقدر پس بدیم که همه چیز مساوی بشه. و از همه مهمتر داستان سرایی نکنیم. اگر کسی کاری کرد یا چیزی گفت هیچ منظوری نداره؛ اون چیزی که ما فکر می کنیم که منظور اونه، در حقیقت قصه ماست. اگر این دو سه تا چیز رو تو کله ام نگه دارم دیگه بالانس معنی نداره. می تونم همیشه در کنار اونایی که دوسشون دارم باشم و از حضورشون لذت ببرم بدون اینکه کسی رو ناراحت کنم یا از دستشون ناراحت بشم. ... هر از گاهی بد نیست سرمون رو از توی این دنیای واقعی که خودمون واسه خودمون درست کردیم و الان با کمال افتخار توش اسیریم در آریم ببینیم کجاییییییییییییییییییم! 10:05 PM ........................................................................................ Sunday, May 23, 2004
دومینو
Domino دیشب جشن تولد دعوت بودم. صاحب تولد یک دختر خیلی باحاله که به اتفاق شوهرش همه آدمها را دوست داره، همه را هم واسه تولدش دعوت کرده بود. دوست داره همه بیان، ولی واسش مهم نیست که کی می آد و کی نمی آد، کی به جمع می خوره و کی نمی خوره. دلش بازه و پاکه همه هم توش جا دارن. همه هم دوسش دارن. همیشه شاد باشی، تولدت مبارک. ... حدود پنجاه شصت نفر اومده بودن مهمونی. جمعیت غالب مهمونی همونهایی هستند که معمولا تو مهمونیهای عمده و عمومی زیرشاخه دانشجویی فابهای* ایرونی جنوب کالیفرنیا دیده می شن. صورت بعضیها رو اینقدر دیدی و اینقدر واست آشناست که خودبخود سلام می آد و می ره، بدون اینکه حتی اسم هم رو بدونین و یک کلمه حرف با هم زده باشین. بعضی ها رو از روی اسم استادشون (این شاگرد فلانیه)، بعضی ها رو از روی اسم دوست پسر یا دوست دخترشون (فلانی فلان فلانیه)، بعضی ها رو از روی اسم دوست دختر یا دوست پسر قبلیشون (فلانی اکس فلانیه) و خلاصه همه رو اونجا یک جورایی می شناسی. ... ولی یک چیزی تو این مهمونیها عجیب غریبه! با اینکه آدمها اینهمه همدیگر رو می بینن، خیلی هاشون با هم هم مدرسه ای و هم کلاس بودن و یا هستن، ولی همه از هم می ترسن. همه هی سریع می چپن تو جمع پنج، شش تایی دوستهای صمیمی ترشون و یواشکی بقیه رو می پان و سرک می کشن ببینن بقیه چکار می کنن. همه خیلی محافظه کارن. پسرا واسه نزدیک شدن به دخترا هشتادتا انتگرال می گیرن، دخترا هم معمولا دوستای دخترشون رو گیر می آرن و دو سه تایی می رن که قربدن. اگر یکی هم این وسط یک خورده خودش باشه (از نظر بقیه پررو تر باشه!) هی زیر چشمی باید پاییده شه تا یکی از اون دوستهای باهیبتش (چرا وبلاگ تو درست نمی کنی بهت لینک بدم!) بیاد و گوششو بگیره که نبینم دیگه از این غلطها بکنی. ... و اما تفسیر دومینویی من! آدمهای این جمع همه همدیگر رو خیلی دوست دارن. اونقدر که خیلی هاشون اهداف بلند مدت تری رو تو این جمع دنبال می کنن. اونها می دونن که اگر عشق آیندشون الان تو این جمع نباشه یک روزی بالاخره تو این جمع پیداش می کنن. و ترسناک اینکه همه می دونن که تو این جمع یک دونه شانس بیشتر ندارن. آخه آدمهای اینجا مثل دومینوها، اینقدر مرتب پشت سر هم چیده شده اند که با افتادن اولیش همشون تا آخر می افتن. واسه همینه که همه احتیاط می کنن تا اون یک دونه دومینو رو پیداش کنن. ... خوش به حال خودم که دومینو ام رو انداختم، حالا حداقل تو مهمونی به من خوش می گذره. ولی خداییش دومینوی من بهترین دومینوی این جمع هست. اگر قرار باشه یک روزی منتظر یک دومینوی جدید یاشم اینقدر می مونم که دوباره خودش بیاد. راستی دیشب کجا بود؟ * FOB = Fresh Off the Boat 12:24 PM ........................................................................................ Monday, May 17, 2004
روز خوب
"For me the world is wierd because it is stupendous, awesome, mysterious, unfathomable; my interest has been to convince you that you must assume responsibility for being here, in this marvelous world, in this marvelous desert, in this marvelous time. I wanted to convince you that you must learn to make every act count, since you are going to be here for only a short while; in fact, too short for witnessing all the marvels of it." این متن رو تو صفحه اولش نوشته. روی جلدشم عکس منه با خودش که داریم میریم پیاده روی. من دارم واسه خودم حرف می زنم اونم داره واسه خودش حرص می خوره. ... بعد از چهار روز مسافرت طولانی به گذشته و آینده صبح امروز زنده تر از همیشه رفتم سرکار؛ بازگشت به دنیای واقعی. همیشه وقتی حالم خیلی خوبه یک چیز بهتر یک جایی انتظارمو می کشه. یک روز یک تلفنه، یک روز یک اضافه حقوقه، یک روز یک دونه موزه، یک روزم یک روز خوبه! هیچوقت هم منتظرش نمی مونم چون همیشه مطمئنم که میاد فقط کافیه که حالم خوب باشه. ... پشت کامپیوترم که نشستم دیدم یک بسته رو میزمه. یک نگاهی بهش کردم یک پوزخندی به سیستم بازاریابی شرکتهای امریکایی زدم و گذاشتمش یک گوشه. اول از همه رفتم سراغ ایمیل. یک تلمبار از ایمیلهای هفته گذشته. دو سه تا شو خوندم دوباره چشمم به بسته افتاد، شکل و شمایلش با این کالاهای تبلیغاتی معمولی فرق می کرد. به خودم گفتم یکی فکر کرده علی آبادم شهره. بازش کردم. یک کتابه. چه عجب این دفعه تی شرت یا کلاه نیست. کتابه عجیب غریبه. روی جلدش به جای آی سی و ترانزیستو و فلوچارت عکس یک پرنده ای شکل عقابه که داره پرواز می کنه. عجب! ضربان قلبم تندتر شد، یک خورده هم رنگم سرخ. زندگی همیشه لحظه های خوشگل داره. حدس زدم از کجا اومده، ولی بعضی وقتها دنبال بهانه می گردی که باور نکنی. دنبال اسمی، آدرسی، نشونه ای گشتم. یک گوشه ای تو رسیدش اسمش بود. حالا دیگه مجبورم باور کنم:) خیلی خیلی ممنون. هدیه هاتم مثل خودت خوشگلند و غیر قابل پیش بینی! 10:36 PM ........................................................................................ Sunday, May 16, 2004
من
Who I am is the POSSIBILITY of Love, Passion and Integrity The ACT I am giving up is I am doing what I supposed to do; don't ask me. 11:58 PM ........................................................................................ Saturday, May 15, 2004
شخصیت
خبر بد Your life is a consequence of your act, it is not an evidence for your act. خبر خوب You can get rid of your act 12:49 AM ........................................................................................ Friday, May 14, 2004
بودن
LOVE isn't an experience, it is a way of being You can be succesful if people around you fail, but you can't be fullfilled 11:49 PM ........................................................................................ Wednesday, May 12, 2004
من یک دختر تیپیکال ایرونی نیستم
مستیم عالمی داره. تا مستم اینو بنویسم که اگر مستیم بپره دیگه نمی نویسمش؟ خدا کنه این لیکرز* یکی دو تا بازی بعدیشم ببره من یک خورده برم "بار" عرق خوری و آزادی و آزادگی؟ ... یک سری جمله هایی را که تازگیها خیلی می شنوم و هربار که می شنوم یک علامت سوال گنده تو کلم می آد اینه که: "شانس اوردی که من یک دختر ایرونی تیپیکال نیستم؟" ؛ "مواظب باش این حرف رو به دختر دیگه ای نزنی، ممکنه ناراحت بشه! همه دخترهای ایرونی که مثل من نیستند؟"؛ "اگر من یک دختر ایرونی تیپیکال بودم از این حرفت خیلی ناراحت می شدم؟"؛ "حالا شانس اوردی که من واسم این حرفها مهم نیست ولی اگر من یک دختر ایرونی تیپیکال بودم, الان ...."؛ و ... میشه یکی به من بگه این ماجرای دختر تیپیکال ایرونی چیه؟ که هیچ کدوم از دختر ایرونیا نیستند ولی فکر میکنه که همه دخترای دیگه هستند؟ همه لنگه کفشاتون رو آماده کنین می خوام یک رازی رو فاش کنم: "همتون دخترای تیپیکال ایرونی هستین؟"؛ به قول یک جامعه شناس "Culture is what make you the way you are" انگار اینم یکی از فرهنگهای دختر ایرونی بودنه که بگن "من یک دختر تیپیکال ایرونی نیستم؟" ... اگر یک روز گذارتون به یک دختر ایرونی غیر تیپیکال افتاد لطفا شماره تلفن من را بهش بدین. آخ من حوصله دخترهای ایرونی تیپیکال رو ندارم. می دونین که من یک پسر ایرونی تیپیکال نیستم ... خداییش مستیم عالمی داره، برم بخوابم که فردا باید برم صبحانه؟ 12:13 AM ........................................................................................ Tuesday, May 11, 2004
Whatever
چند روز پیش یک تی شرت پوشیده بودم روش نوشته بود WHATEVER هر کی یک چیزی در موردش گفت، من جمله یک نفر ترجمش کرد به فارسی، معادل "به ت*مم" از اون روز به بعد دیگه خجالتم میشه این تی شرت رو بپوشم. راستی چرا ما تو فارسی با تربیت تریم؟ 3:23 AM ........................................................................................ Monday, May 10, 2004
تصمیم گیری یا انتخاب
Decide or Choose ساعت حدود 3:30 بعد از نیمه شبه و من یک دلهره خیلی عجیبی دارم، یک جور ترس! (هی، تویی که ساعت 12:30 نصفه شب از کافی شاپ تا خونتون پیاده رفتی، تو حست در چه حاله؟) امشب جلسه آخر کلاس دگردیسی یکی از دوستام بود، من را دعوت کرد من هم هزار تا بهانه داشتم که نرم ولی رفتم. خیلی، خیلی، خیلی هم بهم خوش گذشت. ولی الان ته دلم خالیه! فکر کنم یک چیزی رو دارم می فهمم، لمس می کنم. و این خیلی ترسناکه. چقدر گریه کردن خوبه، آدم خودش را باهاش ساکت می کنه! از الان من انتخاب می کنم که توی زندگیم دیگه هیج وقت هیچ تصمیمی نگیرم تصمیمهایی که تو زندگیتون گرفتین مرور کنین. بزرگترین تصمیمی که گرفتین چی بوده؟ امریکا اومدن، کار، رشته تحصیلی، دوست پسر یا دختر، ازدواج، ... ؟ ... (بعدا کاملش می کنم، الان دارم از خواب می میرم) هی تویی که اینجا رو میخونی، من خیلی، خیلی، خیلی دوست دارم. واسه همینم می خوام این کلاس دگردیسی رو تجربه کنی 3:23 AM ........................................................................................ Sunday, May 09, 2004
تولد
دیروز دو تا جشن تولد رفتم با فاصله 50 مایل از هم. چهار تا کادوی تولد دادم. ورزش کردم، استخر رفتم، ساز تمرین کردم، یک دونه هم کنسرت رفتم، آخر شب هم یک مهمونی به صرف چای و خواب. پس من هستم امروز صبح هم با دو تا از دوستام یک صبحار (معادل فارسی برای برانچ!) خوردم، با یکی دیگه از دوستام یک مکالمه تلفنی خودمونی داشتم، راستش هدفم این بود که واسه یک حرف بی خودی که بهش زده بودم ازش معذرت خواهی کنم، امیدوارم که تونسته باشم! معذرت خواهی واقعا کار سختیه. بعدش هم تمییزکاری کردم، ناهار درست کردم، خوردم و مثل خر خوابیدم. پس من آدم هستم ... جشن تولد اول تولد سه تا از دوستام بود. دوتاشون بیشتر دوستم بودن یکیشون هم بیشتر همکارم. مهمونی باحالی بود. به قول یکی از دوستام یک جورایی مهمونی سازمان ملل بود. صاحب تولدها از برزیل، ایران و ولز بودند. کیک تولدشونم 107 رو نشون میداد که مجموع سن سه تاشون روی هم بود. همه چیز عالی بود، غذا عالی تر. رقابت اصلی بین کباب بود و چوراسکو (باربی کیوی برزیلی)، سیب زمینی و سالاد بریتانیایی هم یک خودنمایی می کرد ولی واسه من تو حاشیه بود ... این نوشته را بعد از ظهر یکشنبه شروع کردم, ولی وسطش رفتم سراغ یکی از دوستام که این آخر هفته ای رفته بود این کلاس دگردیسی! حالا که از کلاس برگشتم، انگاری یک آدم دیگه شدم. واسه همین دو سه تا چیزی رو که در مورد این آخر هفته می خواستم بگم می گذارم واسه بعد. فقط اینجا تیتراشو بنویسم که بعدا یادم نره؛ کادو؛ کباب و چوراسکو، کنسرت هاله، تصفیه حساب مودبانه 7:09 PM ........................................................................................ Friday, May 07, 2004
فریم بافر
امروز فهمیدم یک چیزی هست که من ازهمه مردم دنیا در موردش بیشتر می دونم. تمام سوراخ سنبه هاشو بلدم و از همه جزییاتش سر در می آرم. اونم فریم بافر هست. هر چی فکر کردم نتونستم چیز دیگه ای پیدا کنم که اینهمه خوب بشناسمش؛ حتی خودم را هم این همه نمی شناسم ... خلاصه، این چند روز دو تا اسکاتلندی از فرانسه و یک نمی دونم کجایی از اسراییل، از طرف یکی ازشرکتهای گنده امریکایی اومدند تا همه تاروپود فریم بافرم را از من بگیرند حس خوبیه وقتی یک چیزی رو خوب می شناسی؛ حس بهتریه وقتی مسیر فکرت را یک جایی می بینی؛ حس عجیبیه وقتی که می خواهی از یک تصمیمی که از سر بی حوصلگی گرفتی و بر اساس اون یک کاری کردی با جدیت دفاع کنی؛ و حس پاکیه وقتی یکی ازکامنتهایی که توی کد مدارت گذاشتی یک شعر ازحافظه! یک جورایی حس تعلق بهت می ده -- na be masjed ravaanandam ke masti
...
-- na be meikhaaneh ke in khamaar khaam ast ENTITY portA_addr_adjustment IS PORT(.... اولش از اینکه قراره اینهمه جزییات طرحم رو به اون خارجیها منتقل کنم یک خورده دلم گرفته بود ولی کم کم یک حس خوب پیدا کردم؛ یک حس بزرگ شدن؛ یک حس حرکت کردن ... این اسکاتلندیها از ما هم بدتر انگلیسی حرف می زنند. بابا یک فکری واسه این لهجتون بکنید؛ پدرم در اومد ... 9:45 PM ........................................................................................ Wednesday, May 05, 2004 ........................................................................................ Tuesday, May 04, 2004
خرما
خرما شیرین است. خرما سیاه است. خرما هسته دارد. بعضی خرماها بورهستند. با خرماهای بور انگلیسی باید حرف زد. خرماهای بور را با چنگال باید گاز زد. بعضی خرماها هسته ندارند. هسته آنها را قبلا کسی در آورده است. بعضی وقتها جای هسته گردو گذاشته اند؛ بعضی وقتها هم هیچ چیز نگذاشته اند. بعضی خرماها هنوز خوب نرسیده اند، آنها براق ترند ولی شیرین نیستند. قبل از گاز زدن باید آنها را گوشه ای گذاشت تا خوب برسند. قدیمها وقتی کسی می مرد خرما می خوردیم ؛ این روزها کسی نمی میرد. اینجا خرما را با چای می خوریم؛ در دریا یا کنار یک ارکید یا در مهمانی.بعضی وقتها روی خرما پودر نارگیل می ریزند تا جذاب تر شود. خرماهای نارگیلی پرطرفدارتر هستند. من دوست دارم خرما هم نارگیل و هم گردو داشته باشد. این خرماها خیلی کمیابند، مخصوصا بعد از زلزله! هر وقت با مامانم در ایران حرف می زنم؛ بهم می گوید پسرم می خواهی برایت خرما بفرستم ... خرما ترسوست، خرما از حرف مردم می ترسد. خرما دچار تضا د فرهنگی است. داستان خرما شنیدنی است. لطفا قبل از گاز زدن خرما به داستان او هم گوش کنید. ... قبل از خوردن خرما باید فاتحه خواند. سنتها را فراموش نکنیم. 11:19 PM ........................................................................................ Monday, May 03, 2004 ........................................................................................ Sunday, May 02, 2004
عروسی غورباقه ها - قسمت اول
باید زودتر آماده شم، آخه عروسی غورباقه ها دعوتم. می گن عروسی غورباقه ها هفت روز و هفت شب طول می کشه! آخه غورباقه ها خیلی خوش گذرونن. اونا مثل ما حلزونها همیشه تو فکر خودشون و خونشون نیستن. از اون روزی که خدا خونه ما رو پشتمون گذاشت همش باید هی کار کنیم تا این مورتگیجشو* بدیم! دیگه وقت هیچ کاری و فانی* نداریم. لامصب حالا حالاها هم که تموم شدنی نیست. خدا بیامرزدش، بابابزرگم کم کم داشت بدهی وام خونشو تموم می کرد که افتاد مرد! خونشم با خودش برد اون دنیا! آخه خدایا نمی شد خونه ما رو پشتمون نمی گذاشتی؟ ... باید زودتر آماده شم، می گن غورباقه ها عروسیشون خیلی با حاله! باید لباسای خوشگلمو بپوشم (من همش این پ رو گم می کنم)، باید خونمم تمییر کنم. آخه اگر یکی از غورباقه ها خواست بیاد تو خونم، باید همه چیز تمییز باشه؟ باید برم مغازه هدف تمییز کننده بخرم. باید برم مغازه جمهوری موزستان لباس بخرم! وای ؛ این عروسی غورباقه ها چقدر دردسر داره؟ تازه باید فکر کادو هم باشم ... ما حلزونا بی خودی همه چیز و سخت می گیریم! تازه حتما باید یک کی بوردم بگیرم ؛ آخه با این لب تاب که نمیشه فارسی تایپ (من همش این پ رو گم می کنم) کرد ... باید زودتر آماده شم، (ادامه دارد) 8:12 PM ........................................................................................ Saturday, May 01, 2004
داستان تکرار من
"When Gregor Samsa woke up one morning from unsettling dreams, he found himself changed in his bed into a monstrous vermin." THE METAMORPHOSIS, is the story of a young man who, transformed overnight into a giant beetlelike insect, becomes an object of disgrace to his family, an outsider in his own home, a quintessentially alienated man.
این نوشته را ازپشت جلد کتاب کافکا کپی کردم. نمیدونم چرا تو فارسی متامورفوسیس را مسخ ترجمه کردند. من که به نیت دگردیسی خوندمش. راستی مسخ یعنی چی؟ 8:12 PM ........................................................................................ Sunday, April 25, 2004 ........................................................................................
|